سباریلغتنامه دهخداسباری . [ س ِ ] (اِ) ساق خوشه ٔ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جِل خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سباریلغتنامه دهخداسباری . [ س ِ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان ).
صبوریلغتنامه دهخداصبوری . [ ص َ ] (اِخ ) (مولانا...) نام او محمد از شعرای ایران و از مردم تربت است . او راست :بجانم آتش افتد چون روم من در چمن بی اونماید هر گل آتشپاره ای در چشم من بی او.(قاموس الاعلام ترکی ).
صبوریلغتنامه دهخداصبوری . [ ص َ ] (اِخ ) (مولانا...) وی از شعرای ایران است و در موسیقی مهارتی فراوان داشت و چند رساله در این باب تألیف کرده . ازوست :یابند بوی مهر صبوری سگان اوجویند بعد مرگ اگر استخوان من .(قاموس الاعلام ترکی ).