شتونلغتنامه دهخداشتون . [ ش َ ] (ع ص ، اِ) ثوب شتون ؛ جامه ٔ نرم . (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد). || به معنی شاتن ، بافنده ٔ جامه است . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده . (منتهی الارب ). || جامه های نرم . گویا ج ِ شتن است . (منتهی الارب ). به صیغه ٔ جمع آمده به معنی جامه های نرم
شتیویینلغتنامه دهخداشتیویین . [ ش َ تی وی یی ] (اِخ ) نام قبیله ای است از محمودیین از حجایا که یکی از قبایل شرقی اردن هاشمی است . (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582).
شطونلغتنامه دهخداشطون . [ ش َ ] (ع ص )چاه دورتک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چاه دورفرود. (مهذب الاسماء). || چاهی که در آن از دو طرف با دو رسن آب کشندو دهانه ٔ آن فراخ و پایین وی تنگ باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جهت دور
استوانهفرهنگ فارسی معین(اُ تُ نِ) [ په . ] (اِ.) 1 - ستون . 2 - جسمی که در دو سر آن دو دایره موازی یکدیگر باشند.
رکنفرهنگ فارسی معین(رُ کْ) [ ع . ] 1 - (اِ.) پایه ، ستون . 2 - جزو بزرگتر و قوی تر از هر چیز. 3 - حجرالاسود؛ سنگی که به دیوار کعبه نصب است و حاجیان آن را هنگام طواف لمس می کنند. ج . ارکان .
بی عرزلغتنامه دهخدابی عرز. [ ع َ رَ ] (ص مرکب ) این صورت در بیت ذیل از دیوان ناصرخسرو (ص 142 س 25) آمده است ، ولی مرحوم دهخدا در تصحیحات قیاسی آخر کتاب آن را«بی عبر» دانسته اند (ص 642 ستون <spa
فرامرزلغتنامه دهخدافرامرز. [ ف َ م َ ] (اِخ ) نام پسر رستم بن زال است . (برهان ). از: فر (پیشاوند به معنی پیش ) + آمرز؛ لغةً به معنی آمرزنده ٔ دشمن (یوستی ، نام نامه ص 90 ستون 2). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). ضبط صحیح این واژه ب
ستونلغتنامه دهخداستون . [ س ِت ْ تو ] (ع عدد، ص ، اِ) شصت . (مهذب الاسماء). در حالت رفعی ، و در حالت نصبی و جری ستین .
ستونفرهنگ فارسی عمید۱. پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود؛ پایهای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند.۲. (نظامی) دستهای از سربازان که پشت سر هم در یک خط حرکت کنند.۳. دیرک خیمه.۴. نوشتهای که بهصورت عمودی، و موازی نوشتۀ دیگر قرار میگیرد.۵. چوب کلفت و بلند که آن را عمو
ستونلغتنامه دهخداستون . [ س ُ ] (اِ) عماد. عمود. پهلوی «ستون » ، اوستا «ستونه » (ستون )، هندی باستان «ستهونا» (ستون )، کردی «ستون »، «ایستون »، افغانی «ستن » . و رجوع کنید به استون . جرز استوانه ای شکل که سقف و اجزاء بنا را نگاه میدارد. عمود. دیرک خیمه و جز آن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
درخت ستونلغتنامه دهخدادرخت ستون . [ دِ رَ ت ِ س ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چرا می نگری پاره ٔ خاشاک که در چشم دیگریست و آن درخت ستون که در چشم تست نمی بینی . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 76).
دستونلغتنامه دهخدادستون . [ دُ ] (اِ)سرگین جانوران . (از آنندراج ) (شعوری ج 1 ص 450) (ناظم الاطباء). || نام نباتی است . (آنندراج ).
پیتستونلغتنامه دهخداپیتستون . [ تُن ْ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در امریکای شمالی درایالت لوزرنه از جمهوری پنسیلوانیا، واقع در 148هزارگزی شمال شرقی هارلسبورگ کنار نهر سوسکهانه ٔ شرقی ، این قصبه پلهای متعدد، کوچه های مستقیم و وسیع و معدن زغال سنگ و کارخانجات اسلحه
خرستونلغتنامه دهخداخرستون . [ خ َ س ُ ] (اِ مرکب ) ستون بزرگ . ستون عظیم : زین کار که کردی برون ز دستی بر خویشتن ای خرستون پشکم .ناصرخسرو.