سخت کشلغتنامه دهخداسخت کش . [ س َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه کمان سخت را بکشد. (آنندراج ) : تنی چندبگزید عیاروش کماندار و سختی کش سخت کش . نظامی . || ستور که رام نباشد. که منقاد نباشد. سرکش <span cl
تکینه 1sachetواژههای مصوب فرهنگستانکیسهای کوچک و دورانداختنی، معمولاً از جنس پلاستیک، محتوی مقادیری از مواد غذایی یا بهداشتی یا دارویی، در حد یک بار مصرف
لحیم سخت،سختلحیمbraze, hard solderواژههای مصوب فرهنگستانپیوند ناشی از گرمایش قطعات سرهمبندیشده تا دمای ذوب سختلحیمکاری با فلزِ پرکُن، به روش مویینگی
لحیمکاری سخت،سختلحیمکاریbrazing, hard solderingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ایجاد اتصال با استفاده از فلزِ پرکُن در دمای بالاتر از 450 درجة سلسیوس و زیر نقطة ذوب فلز پایه که در آن نفوذ در اتصال براثر خاصیت مویینگی صورت میگیرد
سختلحیمکاری پخشی،سختلحیمکاری نفوذیdiffusion brazingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی لحیمکاری سخت که در آن فلز پرکن و اجزای فاز مذاب به درون فلز پایه پخش میشوند و اتصالی با خواص مشابه فلز پایه به دست میآید
سختی کشیدنلغتنامه دهخداسختی کشیدن . [ س َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) ناراحتی دیدن . رنج بردن : چندانکه جیش و لشکر سختی نکشند.سعدی .
سختی کشلغتنامه دهخداسختی کش . [ س َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کسی که بر گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما صبر تواند کرد. یا... آنکه جان او از متابعت مکدر نشود. (آنندراج ). آنکه بر اثر عمل رنج ورزیده شده باشد : با مردم بیابانی و سختی کش بر گرما و
سختی کشیلغتنامه دهخداسختی کشی . [ س َ ک َ/ ک ِ ] (حامص مرکب ) رنج بری . تحمل مشقت : بسختی کشی سخت چون آهنم که از پشت شاهان روئین تنم . نظامی .نه ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی .
سختی کشیدهلغتنامه دهخداسختی کشیده . [ س َ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پریشان و تنگدست . (ناظم الاطباء). مشقت دیده . مصیبت زده : کنون دانم که آن سختی کشیده بمشکوی ملک باشد رسیده . <p class="a
بی فسارلغتنامه دهخدابی فسار. [ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فسار، مخفف افسار) بی افسار. || رها. لگام گسیخته . سرخود : نگه کن بدین بی فساران خلق تو نیز از سر خود فروکن فسار. ناصرخسرو.ازیرا سزا نیست اسرارحکمت مراین بی فساران بی رهبران ر
کماندارلغتنامه دهخداکماندار. [ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه دارای کمان باشد و کمانکش و تیرانداز و کسی که کمان بدست میگیرد. (ناظم الاطباء). کمان دارنده .کسی که به کمان مجهز است و در تیراندازی با کمان مهارت دارد. کمانگیر. (فرهنگ فارسی معین ) : کماندار با تیر و ترکش هزاربیا
کشلغتنامه دهخداکش . [ ک َ / ک ِ ] (اِمص ) بن مضارع فعل کشیدن . || (فعل امر) امر به کشیدن یعنی بکش . (برهان ) (از آنندراج ). دوم شخص مفرد از امر حاضر از کشیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش از چرخ فروکن
محمدلغتنامه دهخدامحمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) آغامحمدخان ، مؤسس سلسله ٔ قاجاریه ، پسر بزرگ محمدحسن خان قاجارقوانلو.در محرم سال 1155 هَ . ق . در گرگان متولد شد و در سال 1160 هَ . ق . که عادلشاه برادرزاده ٔ نادر برای سرکوبی
محمدلغتنامه دهخدامحمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن علاءالدین تکش ، ملقب به علاءالدین (596 تا 618 هَ . ق .) ششمین از خوارزمشاهیان . پس از مرگ پدر به تاریخ بیستم شوال 596 بجای او نشست . ابتدا
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
سختفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ آسان] دشوار؛ مشکل.۲. [مقابلِ نرم و سست] سفت.۳. محکم و استوار.۴. [قدیمی، مجاز] بخیل، خسیس.۵. (قید) بسیار: ◻︎ بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است (حافظ: ۹۰).⟨ سخت گرفتن: (مصدر لازم) کار را بر کسی دشوار ساختن و او را در فشار
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س َ ] (ص ) هندی باستان ریشه ٔ «سک ، سکنوتی » (توانستن ، قدرت داشتن )، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت » ، بلوچی «سک » (سخت ، محکم ، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || (ق ) فراوان و بسیار و غایت و نهایت . (برهان ). بسیار. (جه
سختدیکشنری فارسی به عربیاصرار , بشدة , ثقيل , جدي , حاد , خانق , دبق , زمن , صارم , صخري , صعب , صلب , عنيد , عنيف , قاسي , قبر , قرحة , قوي , لا يقاوم , لا يقهر , لايطاق , متانق , متجهم , متصلب , مرض , مزعج , مزمن , مقرن , هائل
دل سختلغتنامه دهخدادل سخت . [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سخت دل . قاسی . قسی . دل سنگ : آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش بخت منست . سعدی .جبّار؛ دل سخت بی رحم . (منتهی الارب ).
خواب سختلغتنامه دهخداخواب سخت . [ خوا/ خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران . خواب عمیق . سَبح . تسبیح . سبیحة. (یادداشت بخط مؤلف ).
روی سختلغتنامه دهخداروی سخت . [ س َ ] (اِ مرکب ) وسمه و ماده ای که بدان موی سر و ابرو را سیاه می کنند. (ناظم الاطباء).
سی سختلغتنامه دهخداسی سخت . [ سی س َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، عسل و گردو. ساکنین از طایفه ٔ بویراحمد پائین
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).