سخن نیوشلغتنامه دهخداسخن نیوش . [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) سخن شنو. شنونده . مقابل کر و ناشنوا : ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی . فرخی .تا از برای گفت و شنود است خلق راگوش سخن نیوش و زبان سخن گزار.<p
شخنلغتنامه دهخداشخن . [ ش َ خ َ ] (اِ) خراش . خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان ). خراش . (نظام ). خراشیدن . (جهانگیری ) (سروری ). خراشیدگی . (رشیدی ) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرارتا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن .قطران .
شیخینلغتنامه دهخداشیخین . [ ش َ خ َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شیخ . || (اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه و عمربن الخطاب : پسر سماک گفت این خلیفه بر راه شیخین میرود یعنی ابوبکر و عمر (رض ) تا فرمان وی برابر فرمان پیغامبر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</spa
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
سخن نیوشیدنلغتنامه دهخداسخن نیوشیدن . [ س ُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) سخن پذیرفتن . باور کردن سخن . سخن پذیرفتن : مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی .سعدی .
نیوشواژهنامه آزادبن مضارع و فعل امر از نیوشیدن؛ گوش بده، گوش بسپر، بشنو. || در ترکیب به معنی شنونده، نیوشنده: سخن نیوش.
گفت و شنودلغتنامه دهخداگفت و شنود. [ گ ُ ت ُ ش َ / ش ِ / ش ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) گفتن و شنودن . مباحثه . مکالمه . جر و بحث : تااز برای گفت و شنود است خلق راگوش سخن نیوش و زبان سخن گزار.<p
سخن گزارلغتنامه دهخداسخن گزار. [ س ُخ َ گ ُ ] (نف مرکب ) سخنگو. ناطق . سخنور : تا از برای گفت شنود است خلق راگوش سخن نیوش و زبان سخن گزار. سوزنی .زرین سخن سوار صفت کرده عسجدی کلک هنروری را چون شد سخن گزار. سوز
شنودلغتنامه دهخداشنود. [ ش َ / ش ِ / ش ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) شنودن .عمل شنودن . اِستماع . مقابل گفت . (یادداشت مؤلف ).- شنود و گفت ؛ شنیدن و گفتن : گرنه از بهر شنود و
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ ] (ع مص ) گرم بودن . (اقرب الموارد). گرم گردیدن . (منتهی الارب ). || محزون بودن . (از اقرب الموارد). اشک گرم گریستن یعنی محزون بودن . (منتهی الارب ).
درشت سخنلغتنامه دهخدادرشت سخن . [ دُ رُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) که به تندی و خشونت سخن گوید. فَظّ. (زمخشری ) : سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ . فرخی .سخن نگفتی وچون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه ا
دیرسخنلغتنامه دهخدادیرسخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) بطی ءالکلام . (یادداشت مؤلف ). که سخن به کندی ادا کند.
پهلوانی سخنلغتنامه دهخداپهلوانی سخن . [ پ َ ل َ س ُ خ َ ] (اِ مرکب ) سخن پهلوی . زبان پهلوی . || (ص مرکب ) که بپهلوی سخن گوید. که سخن و زبان پهلوی داند : یکی پیر بد پهلوانی سخن بگفتار و کردار گشته کهن . فردوسی .ورا نام کندز بدی پهلوی
تازه سخنلغتنامه دهخداتازه سخن . [ زَ / زِ س ُ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) مجازاً، خوش سخن . نیکوگفتار. تازه گوی . نوپرداز : گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا. <p class=
خام سخنلغتنامه دهخداخام سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که سخن خام و ناسنجیده گوید. || (اِ مرکب ) سخن ناسنجیده را نیز گویند.