شیربازلغتنامه دهخداشیرباز. (ص مرکب ) از شیر بازکرده . (یادداشت مؤلف ) : مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیربازکز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر. سوزنی .- شیرباز کردن ؛ فطام . از شیر باز کردن . (یادداشت مؤلف ) : <br
سپربازلغتنامه دهخداسپرباز. [ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) شجاع . دلیر. جنگجو : جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان ).
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (اِخ ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل شده است . محصول عمده ٔآن غلات ، خرما، برنج ، لبنیات . بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز بخش آبادی سرباز و دارای <span class="h
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (ص مرکب ) روشن . صریح . بدون پرده . فاش : مگو از هیچ نوعی پیش زن رازکه زن رازت بگوید جمله سرباز.عطار.
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج ) : در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع. حافظ. || در بازیهای ورق ، ورقی که بر آن صورت سربازی نقش
مدافعدیکشنری عربی به فارسیدفاع کردن , طرفداري کردن , حامي , طرفدار , وکيل مدافع , کسي که در لشکر کشي شرکت ميکند , سرباز کهنه کار , نامزد انتخابات , کسيکه در پارلمان تبليغ ميکند
سربازفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) می، ارتشی، نیروهای منظم، تکاور، کماندو، ذخیره، کهنهسرباز، سرباز وظیفه ایثارگر، جانباز، آزاده خدمت وظیفه ◄ اقدامات جنگی سرباز کهنهکار، کهنهسرباز، جانباز
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (اِخ ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل شده است . محصول عمده ٔآن غلات ، خرما، برنج ، لبنیات . بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز بخش آبادی سرباز و دارای <span class="h
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (ص مرکب ) روشن . صریح . بدون پرده . فاش : مگو از هیچ نوعی پیش زن رازکه زن رازت بگوید جمله سرباز.عطار.
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج ) : در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع. حافظ. || در بازیهای ورق ، ورقی که بر آن صورت سربازی نقش
سربازفرهنگ فارسی عمید۱. (نظامی) کسی که دارای پایینترین درجۀ نظامی است.۲. [مجاز] سپاهی؛ لشکری؛ نظامی.۳. (اسم) (ورزش) در شطرنج، پیاده.۴. [قدیمی] کسی که از جان و سر خود گذشته و آمادۀ جانبازی باشد.⟨ سرباز گمنام: سربازی ناشناخته که جسد او را از میان کشتهشدگان در جنگ انتخاب کنند و به عنوان نماین
سربازفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سربسته] آنچه سرش باز باشد مانند بطری و قوطی و پاکت یا چیز دیگر؛ سرگشاده.۲. [مقابلِ سرپوشیده] جایی که سقف نداشته باشد؛ روباز: استخر سرباز.
چهارسربازلغتنامه دهخداچهارسرباز. [ چ َ س َ ] (اِ مرکب ) چهار صورت سرباز از چهارنقش و خال که بر هر دست ورق بازی تصویر شده است و هر صورت را به نوع خال همراه آن بازخوانند چنانکه به تناسب گویند سرباز خاج (گشنیز) ، سرباز خال سیاه (پیک ) ، سرباز خشت (کارو) و سرباز دل (کور) ، رجوع به چارسرباز شود.
چارسربازلغتنامه دهخداچارسرباز. [ س َ ] (اِ مرکب ) اصطلاحی در بازی آس و اصطلاحی در بازی ورق . چار سرباز در قمار آس . چارصورت سرباز در ورق بازی . چار سرباز در بازی پاسور چار ورق که بر هر یک صورتی بنام سرباز نقش شده است .
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (اِخ ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل شده است . محصول عمده ٔآن غلات ، خرما، برنج ، لبنیات . بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز بخش آبادی سرباز و دارای <span class="h
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (ص مرکب ) روشن . صریح . بدون پرده . فاش : مگو از هیچ نوعی پیش زن رازکه زن رازت بگوید جمله سرباز.عطار.
سربازلغتنامه دهخداسرباز. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج ) : در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع. حافظ. || در بازیهای ورق ، ورقی که بر آن صورت سربازی نقش