سربزیرلغتنامه دهخداسربزیر. [ س َ ب ِ ] (ص مرکب ) در تداول عام ، آرام . بی آزار. که ازغایت شرم سر بالا نکند: کاسب سربزیر. جوان سربزیر.
سربزرگلغتنامه دهخداسربزرگ . [ س َ ب ُ زُ ] (ص مرکب ) که سراو بزرگ باشد. || کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) : چو شدم سربزرگ درگاهش یافتم راه توشه از راهش . نظامی .پسر گفتش آخر بزرگ دهی به سرداری از
سربزرگیلغتنامه دهخداسربزرگی . [ س َ ب ُ زُ ] (حامص مرکب ) صفت سربزرگ . حالت و چگونگی سربزرگ . بزرگی سر : کس از سربزرگی نباشد بچیزکدو سربزرگ است و بی مغز نیز. سعدی . || از حد خود تجاوز کردن . ادب نگاه نداشتن . خودخواهی <span class="hl"
عنبرنهنگ سربزرگPhyseter macrocephalusواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ عنبرنهنگیان و راستۀ آببازسانان، با پیشانی چهارگوشی که یکچهارم تا یکسوم طول بدنش را تشکیل میدهد
سربپائینلغتنامه دهخداسربپائین . [ س َ ب ِ ] (ص مرکب ) آنکه سر او بجانب فرودین بود. || سربزیر. خجالتی . محجوب .