شرطةلغتنامه دهخداشرطة. [ ش ُ طَ ] (ع مص ) معلق کردن چیزی را بچیزی . یقال : خذ شرطتک . (از منتهی الارب ).
شرثةلغتنامه دهخداشرثة. [ ش َ ث َ ] (ع ص ، اِ) کفش کهنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کفش کهنه و فرسوده . (ناظم الاطباء).
شرطهلغتنامه دهخداشرطه . [ ش ُ طَ / طِ ] (از ع ص ، اِ) قاضی بیع و شرا. || محافظ پادشاه و قراول آن . || سیاه پوش و لباس سوگواری پوشیده . || میمون و خجسته . || مطبوع و موافق و پسندیده . (ناظم الاطباء). این معانی مخصوص به این فرهنگ است .
شرطةلغتنامه دهخداشرطة. [ ش ِ طَ ] (اِخ ) ناحیه ٔ بزرگی است از اعمال واسط که در بین انین و منحدر واقع شده بطرف بصره . (از معجم البلدان ) : وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وارگامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست .سیدحسن غزنوی .
سرتهلغتنامه دهخداسرته . [ س َ ت َه ْ ] (ق مرکب ، اِ مرکب ) سر و ته . اول و آخر. بالا و پائین : همه سرته یک کرباسند؛ همه مانند یکدیگرند. همه از یک جنسند. همه مثل هم اند.
سرتهلغتنامه دهخداسرته . [ س َ ت َه ْ ] (ق مرکب ، اِ مرکب ) سر و ته . اول و آخر. بالا و پائین : همه سرته یک کرباسند؛ همه مانند یکدیگرند. همه از یک جنسند. همه مثل هم اند.