سرنگونیلغتنامه دهخداسرنگونی . [ س َن ِ گو ] (حامص مرکب ) باژگونی . سربزیری : بختم از سرنگونی قلمش چون سخنهای او بلندپراست .خاقانی .
سرنگونلغتنامه دهخداسرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر : سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون . فردوسی .بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون . <p class