شفرالغتنامه دهخداشفرا. [ ش َ ] (اِ) چرب زبانی و چاپلوسی . (فرهنگ فارسی معین ) (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو). این کلمه نه فارسی است نه عربی و نمیدانم این معنی را در حاشیه از کجا به آن داده اند. (یادداشت مؤلف ) : چون کودکان بخیره همی خرّی زین گنده پیر لابه و شفرا را.
صفراءلغتنامه دهخداصفراء. [ ص َ ] (ع اِ) صَفْرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات ). صفرا یا مرةالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزه ٔ تلخ که از کبد تراود. زردآب . مؤلف ذخیره ٔخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای
صفراءدیکشنری عربی به فارسیزرداب , صفرا , زهره , خوي سودايي , مراره , زرد اب , تلخي , گستاخي , زخم پوست رفتگي , ساييدگي , تاول , ساييدن , پوست بردن از , لکه , عيب
صفرافرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) مایعی زردرنگ در بدن انسان که از کبد ترشح میشود و در هضم چربیها نقش دارد؛ زرداب.۲. (طب قدیم) از اخلاط چهارگانۀ بدن.۳. [قدیمی، مجاز] هوس.۴. [قدیمی، مجاز] خشم؛ غضب.⟨ صفرا کردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تندخویی کردن؛ خشم گرفتن.
ژزفو باربارولغتنامه دهخداژزفو باربارو. [ ژُ زِ ] (اِخ ) نام یکی از سفراء و فرستادگان کشور ونیس به دربار اُوزون حسن پادشاه آق قوینلو. (ترجمه ٔ تاریخ ادبیات برون ج 4 ص 7 و ج 3 ص <span class="hl" dir="l
کاترینو زنولغتنامه دهخداکاترینو زنو. [ ت ِ ن ُ زِ ن ُ ] (اِخ ) یکی از سفراء جمهوری ونیز در دربار اوزون حسن . او را سفرنامه ای است که سفیر دیگری بنام «راموزیو» مقدمه ای بر آن نگاشته و از اوزون حسن ستایش فراوان کرده است . (از سعدی تا جامی ص 441 و <span class="hl" dir=
سفیرلغتنامه دهخداسفیر. [ س َ ] (ع اِ) رسول و پیک . ج ، سفراء. (آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ). پیک . (دهار) : هر روز درخت با حریر دگر است وز باد سوی باده سفیر دگر است . منوچهری .قرآن را به پیغمبرت ناوریدمگر جبرئیل آن مبارک سف
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن هولا کو تکودار. او پس از درگذشتن برادر خود به سال 681 هَ .ق . ابقاخان وارث تاج و تخت شدو مسلمانی گرفت و نام خویش تکودار را باحمد بگردانید و عساکر و طائفه ٔ خویش را بقبول اسلام خواند و بهمه ٔ پادشائی های مسلمانی سفر