سوارپالغتنامه دهخداسوارپا. [ س َ ] (ص مرکب ) پاسوار که کنایه از پیاده ٔ چست و چابک باشد. (برهان ).پیاده ٔ تیزرو. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از پیاده ٔ جست و چابک باشد و آنرا پاسوار نیز گویند. (انجمن آرا).
سواریلغتنامه دهخداسواری . [ س َ ] (اِخ ) طایفه ای از قبیله ٔ بنی طرف قبایل عرب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92).
سواریلغتنامه دهخداسواری . [ س َ ] (حامص ) عمل سوار شدن . بر اسب نشستن : همی خواست منذر که بهرام گوربدیشان نماید سواری و زور. فردوسی .سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر و خدنگ . فردوسی .ز
سواریفرهنگ فارسی عمید۱. سوار شدن؛ عمل سوار شدن بر مرکب.۲. (صفت نسبی) [مقابلِ باری] اسب و استر و هر مرکبی که بر آن سوار شوند.