خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوخته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سوخته
/suxte/
معنی
۱. چیزی که آتش در آن افتاده؛ آتشگرفته.
۲. [مجاز] محنتکشیده و آزاردیده.
۳. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد.
۴. (اسم) جسمی سیاهرنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع میشود وبعد آنرا تبدیل به شیره میکنند.
۵. (اسم) [قدیمی] از گنجهای خسروپرویز: ◻︎ دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بُود کشور افروخته (فردوسی: ۸/۲۹۷).
۶. [مجاز] پررنگ؛ تیره.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آتشگرفته، خاکسترشده
۲. گداخته
۳. محترق
۴. بربادرفته
۵. باخته، ناکام
۶. محنتکشیده، زجرکشیده
۷. شیفته، شیدا، عاشق
۸. سوختهجان، سوختهدل
۹. عطشزده، خشک، بیآب (زمین و )
۱۰. شیره، شیره تریاک، جرمتریاک
۱۱. آفتابزده، تیره
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سوخته
واژگان مترادف و متضاد
۱. آتشگرفته، خاکسترشده ۲. گداخته ۳. محترق ۴. بربادرفته ۵. باخته، ناکام ۶. محنتکشیده، زجرکشیده ۷. شیفته، شیدا، عاشق ۸. سوختهجان، سوختهدل ۹. عطشزده، خشک، بیآب (زمین و ) ۱۰. شیره، شیره تریاک، جرمتریاک ۱۱. آفتابزده، تیره
-
سوخته
لغتنامه دهخدا
سوخته .[ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان ). هر چیز آتش گرفته . هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق . (ناظم الاطباء) : کنون کنده و سوخته خانه هاشان همه بازبرده بتابوت و زنبر. رودکی .کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وی...
-
سوخته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) suxte ۱. چیزی که آتش در آن افتاده؛ آتشگرفته.۲. [مجاز] محنتکشیده و آزاردیده.۳. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد.۴. (اسم) جسمی سیاهرنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع میشود وبعد آنرا تبدیل به شیره میکنند.۵. (اسم) [قدیمی] از گ...
-
سوخته
فرهنگ فارسی معین
(سُ خْ تِ) (ص مف .) 1 - هر چیز آتش گرفته ، محترق . 2 - مجازاً آزار کشیده ، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق .
-
سوخته
لهجه و گویش مازنی
sooKhte تفاله ی تریاک کشیده شده در وافور که در طب سنتی برای رفع سرماخوردگی ...
-
واژههای مشابه
-
حساب سوخته
لغتنامه دهخدا
حساب سوخته . [ ح ِ ت َ ] (ن مف مرکب ) حساب که مدتی از آن گذشته باشد یا بستانکاریی که به علتی قابل مطالبه نباشد.
-
خرمن سوخته
لغتنامه دهخدا
خرمن سوخته . [ خ َ م َت َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین ، واقع در 15هزارگزی قزوین و چهارهزارگزی راه محمدآباد علم خانی . کوهستانی ، معتدل . آب از چشمه و رود محلی . محصول آن غلات ، بنشن ، لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری...
-
خرمن سوخته
لغتنامه دهخدا
خرمن سوخته . [ خ ِ / خ َ م َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه خرمن او سوخته است . کنایه از مفلس و بیمایه . آنکه مایه بباد داده است . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : زآنکه هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته .مولوی .
-
چاه سوخته
لغتنامه دهخدا
چاه سوخته . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیذقان بخش ششتمدشهرستان سبزوار که در 25 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده . کوهستانی و سردسیر است و115 تن سکنه دارد.آبش از قنات ، محصولش غلات و پنبه ، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ...
-
خام سوخته
لغتنامه دهخدا
خام سوخته . [ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) مشوی یا مطبوخی که از درون خام و از بیرون بر اثر بسیار سوختن یا برشته شدن سوخته باشد.
-
دست سوخته
لغتنامه دهخدا
دست سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته دست . آسیب به دست رسیده . رنج سوختن دست کشیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی .خاقانی .
-
دره سوخته
لغتنامه دهخدا
دره سوخته . [ دَرْ رَ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن . واقع در 42هزارگزی شمال باختری داران و 9هزارگزی شمال راه شوسه ٔ ازنا به اصفهان . با 267 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ...
-
درون سوخته
لغتنامه دهخدا
درون سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته درون . آنکه دل او سوخته باشد. گرفتار اندوه و تاثر شدید. دلسوخته : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی .سعدی .
-
بهنام سوخته
لغتنامه دهخدا
بهنام سوخته . [ ب ِ م ِ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) قریه ای است در بلوک ورامین . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 356).