سپاسدارلغتنامه دهخداسپاسدار. [ س ِ ] (نف مرکب ) شاکر. (دهار). شکور. (تفلیسی ) (دهار). که پاس نعمت دارد. شکرگزار : تو مر خدای را سپاسدار باش و تسبیح کن . (جامع الحکمتین ص 159). که گفته اند سپاسدار باش تا سزاوار نیکی باشی . (مرزبان نامه
ششدرفرهنگ فارسی عمید۱. در بازی نرد، آن است که یکی از بازیکنان شش خانۀ جلو مهرههایش گرفته شده باشد و او با آوردن طاس شش نتواند مهرههای خود را حرکت دهد.۲. [مجاز] عالم سرگشتگی و حیرت.⟨ ششدر فنا: [قدیمی، مجاز] دنیای فانی.
ششدرلغتنامه دهخداششدر. [ ش َ / ش ِ دَ ] (ص مرکب ) هرچیز که دارای شش در باشد. (ناظم الاطباء). دارای ابواب سته . که شش در، او را باشد. (یادداشت مؤلف ). || که شش جهت او را باشد. (از ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) شش جهت را نیز گویند. (برهان ). || گاهی لفظ ششدر کن
ششدرفرهنگ فارسی معین( ~ . دَ) (اِمر.) 1 - هرچیز دارای شش در و شش جهت . 2 - در بازی نرد چنان است که یکی از بازیکنان ، شش خانه مقابل مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد. 3 - (کن .) بسته بودن راه خروج و نجات .
سرای ششدرلغتنامه دهخداسرای ششدر. [ س َ ی ِ ش َ / ش ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیاست به اعتبار شش جهت که بالا و پایین و پس و پیش و چپ و راست باشد. (برهان ) (آنندراج ).
سپاسداریلغتنامه دهخداسپاسداری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) شکران . (منتهی الارب ). حمد. حق شناسی . تشکر. امتنان : چونکه ماهان ز رفق و یاری اودید بر خود سپاسداری او. نظامی (هفت پیکر ص 250).بر قیاس نواله خواری
سپاسداریلغتنامه دهخداسپاسداری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) شکران . (منتهی الارب ). حمد. حق شناسی . تشکر. امتنان : چونکه ماهان ز رفق و یاری اودید بر خود سپاسداری او. نظامی (هفت پیکر ص 250).بر قیاس نواله خواری
سپاسداری کردنلغتنامه دهخداسپاسداری کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشکر. (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شکر. شکران . (تاج المصادر بیهقی ). شکر. شُکور. (ترجمان القرآن ). شکران . (دهار) : و بگویم که از ایشان کسی بود که خدای عز و جل را سپاسداری کرد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). پ
سپاسداریلغتنامه دهخداسپاسداری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) شکران . (منتهی الارب ). حمد. حق شناسی . تشکر. امتنان : چونکه ماهان ز رفق و یاری اودید بر خود سپاسداری او. نظامی (هفت پیکر ص 250).بر قیاس نواله خواری
سپاسداری کردنلغتنامه دهخداسپاسداری کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشکر. (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شکر. شکران . (تاج المصادر بیهقی ). شکر. شُکور. (ترجمان القرآن ). شکران . (دهار) : و بگویم که از ایشان کسی بود که خدای عز و جل را سپاسداری کرد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). پ
اسپاسدارلغتنامه دهخدااسپاسدار. [ اِ ] (نف مرکب ) سپاسدار:هم حق شناس باشد هم حقگذار باشدهم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.منوچهری .