شکرگولغتنامه دهخداشکرگو. [ ش ُ] (نف مرکب ) شکرگوی . شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف ) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس . مولوی .و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود.
شکرگویلغتنامه دهخداشکرگوی . [ ش ُ ] (نف مرکب ) شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف ) : هرکه نزد تو مدح گوی آمداز سخای تو شکرگوی رود. سوزنی .و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود.
سکارولغتنامه دهخداسکارو. [ س ُ ] (ص ، اِ) نان و گوشتی را گویند که بر روی زغال افروخته و اخگر بپزند. (برهان ) (آنندراج ). نانی که بر روی انگشت افروخته افکنند تا بریان شود. (رشیدی ). || چنگالی . (برهان ). || مالیده . (برهان ).