سیاستمدار، سیاستمدارفرهنگ مترادف و متضاد۱. دیپلمات، سایس، سیاس، سیاستباز، سیاستگر، سیاستدان ۲. باکیاست، خبیر، کاردان، مدبر، مدیر ≠ بیکیاست ۳. دولتمرد
حزبی وفادارgood soldierواژههای مصوب فرهنگستانسیاستمداری که مصلحت حزب را بر مصلحت و غرور شخصی ترجیح میدهد
زمامداریلغتنامه دهخدازمامداری . [ زِ ] (حامص مرکب ) پیشوایی قوم . || سیاستمداری . (فرهنگ فارسی معین ).