خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیر سیرک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
چمن سیر
لغتنامه دهخدا
چمن سیر. [ چ َ م َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه در چمن ها بگردد. مرادف چمن گرد. (از آنندراج ). گردش کننده ٔ در باغها. (ناظم الاطباء). سیرکننده در باغها و بستان . آنکه در باغ و بستان سیر و سیاحت کند : الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیرترسم که مرا با غم خود...
-
خوب سیر
لغتنامه دهخدا
خوب سیر. [ی َ ] (ص مرکب ) نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی .گردونْش همی گوید ای خوب سیر میراهم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری ....
-
دره سیر
لغتنامه دهخدا
دره سیر. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. واقع در 19هزارگزی خاور تفت و 4 هزارگزی باختر جاده ٔ یزد، با 696تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن فرعی است . دبستان و معدن سرب دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
خواب سیر
لغتنامه دهخدا
خواب سیر. [ خوا / خا ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب کافی . خواب به اندازه : ز خواب سیر در منزل تواند زلفها بستن سبک سری که جای توشه دامن بر کمر بندد.صائب (از آنندراج ).
-
خوش سیر
لغتنامه دهخدا
خوش سیر. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) خوش رفتار. خوش راه . خوش حرکت . راهوار.
-
خوش سیر
لغتنامه دهخدا
خوش سیر. [ خوَش ْ / خُش ْ ی َ ] (ص مرکب ) خوب سیرت . || نیکوکار. پارسا.
-
خجسته سیر
لغتنامه دهخدا
خجسته سیر. [خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ی َ ] (ص مرکب ) مبارک سیرت . فرخنده سیرت . فرخ سیرت . مبارک منش . میمون سیر. نکوسیر : ایا فرنگی خورشید چهره ٔ چالاک خلیفه لفظ شما را نمیکند ادراک سرم فدای تو ای ایلچی خجسته سیرمگو زبان فرنگی بگو زبان دگر.(از تعزیه ٔ ورود...
-
پاک سیر
لغتنامه دهخدا
پاک سیر. [ ی َ ] (ص مرکب ) که سیرتهای پاک و پسندیده دارد : مهتر پاکخوی پاک سیرخواجه سید عمید ابن زیاد.فرخی .
-
برق سیر
لغتنامه دهخدا
برق سیر. [ ب َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) دارای رفتاری چون برق تند و سریع.
-
چابک سیر
لغتنامه دهخدا
چابک سیر. [ ب ُ س ِی ْ ] (ص مرکب ) تندرو. زودگذر. شتابناک : آن نگر کآسمان چابک سیرنام من شر نهاد و نام تو خیر.نظامی (هفت پیکر).
-
جان سیر
لغتنامه دهخدا
جان سیر. (ص مرکب ) آنکه مرگ خواهد. آنکه از حیات سیر آمده است . مجازاً، بی باک و دلاور در جانبازی : از برای آزمون می آزمودزانکه بس مردانه و جان سیر بود.مولوی .
-
آتش سیر
لغتنامه دهخدا
آتش سیر. [ ت َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) تندرو.
-
کهن سیر
لغتنامه دهخدا
کهن سیر. [ ک ُ هََ / هَُ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است . (فرهنگ فارسی معین ). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است : درستی خواست از پیران آن دیرکه بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی .اگر شادیم...
-
گران سیر
لغتنامه دهخدا
گران سیر. [ گ ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه سیر او بدیر بود. (آنندراج ). کندرو. دیررو. آهسته رو : نقرس گرفته پای گران سیرش اصلع شده دماغ سبکسارش . خاقانی .دو سنگ است بالا و زیر آسیا راگران سیر زیر و سبک سیر بالا.خاقانی . || دیرنفوذکننده . به کندی نفوذ...
-
دشت سیر
لغتنامه دهخدا
دشت سیر. [ دَ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه در صحرا و بیابان سیر و گردش می کند. (ناظم الاطباء). صحرا پیما. بیابان نورد. دشت پیما. دشت گرد. دشت نورد : از سایه دشت سیر و پریشان نسازدش گر یک نظر ز حفظ تو افتد برآفتاب .سنائی (از آنندراج ).