صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
هشداردهندة کمربند ایمنیseat belt reminder/ seatbelt reminder, SBR, seat belt warning, seat belt alarmواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که در صورت نبستن کمربند ایمنی ازطریق علائم صوتی یا تصویری یا نوری هشدار میدهد
پاخورۀ برنجcrown sheath rot of rice, rice crown sheath rotواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بیماری قارچی که در آن غلاف طوقۀ برنج قهوهای تیره میشود و بوتۀ آن میخوابد
گزارش کار دوربینdope sheet, caption sheet, cap sheetواژههای مصوب فرهنگستانفهرستی از نماهای فیلمبرداریشده و همچنین فهرستی از محتوای حلقههای فیلم
شادمان گردانیدنلغتنامه دهخداشادمان گردانیدن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) شاد گردانیدن . شاد کردن . خوشحال کردن : و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه ).
اطرابلغتنامه دهخدااطراب . [ اِ ] (ع مص ) بطرب آوردن . (از اقرب الموارد) (مجمل اللغة) (زوزنی ). بطرب درآوردن . (تاج المصادر بیهقی ). در طرب آوردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بشادی آوردن . شاد گردانیدن . تطریب . تطرب . (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به دو مصدر مذکور شود. || سرو
زنده داشتنلغتنامه دهخدازنده داشتن . [ زِ دَ / دِ ت َ ] (مص مرکب ) برقرار و پایدار داشتن . (ناظم الاطباء).- زنده داشتن آتش ؛ نگذاشتن که بمیرد یعنی خاموش شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دولت تو روغن است وملک چ
اشماتلغتنامه دهخدااشمات . [ اِ ] (ع مص ) شاد گردانیدن کسی را به غم دشمن : اشمته اﷲ به ؛ شاد گرداند او را خدای به غم دشمن .(منتهی الارب ). شاد شدن به غم دشمن . (آنندراج ). شادکامه کردن دشمن . (زوزنی ). شادمانه کردن دشمن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). شادکام کر
زخرلغتنامه دهخدازخر. [ زَ ] (ع مص ) این کلمه در اصل دلالت بر ارتفاع و بلندی کند. (از مقاییس اللغة ج 3 ص 50). || پر شدن دریا از آب . (منتخب اللغات ). زیاد شدن و بسیار گردیدن دریا. (از ترجمه ٔ قاموس ). پر شدن و مالامال شدن دری
شادلغتنامه دهخداشاد. (اِخ ) ابن شین محدث ، از قتیبه روایت حدیث کرده و علی بن موسی البریعی از او روایت دارد. (تاج العروس ) (منتهی الارب ذیل ش ی ن ).
شادلغتنامه دهخداشاد. [ شادد ] (ع ص ، اِ) در نزد مصریان قدیم بمعنی رئیس بوده گویند: شاد الدیوان . (اقرب الموارد). حاکم و مدیر و فرمانده . (ناظم الاطباء).
شادلغتنامه دهخداشاد. (ص ) خوشوقت . خوشحال . بیغم . بافرح . (برهان قاطع). خوش و خرم . (آنندراج ). رام . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام ). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست . (فرهنگ نظام ). مسرور. شادان . شادمان . خوشرو و تازه روی . مبتهج
شادفرهنگ فارسی عمیدخشنود؛ خوشحال؛ خوشوقت؛ بیغم؛ خوشوخرم.⟨ شاد زیستن: (مصدر لازم) به شادی و خوشی زندگی کردن.
گشادلغتنامه دهخداگشاد. [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) فتح و ظفر. (برهان ). فتح . (مهذب الاسماء). فتوح . فرج . گشایش . نجات : بدو گفت شاه آفریدون تویی که وی را کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست توست گشاد جهان از کمربست توست . فردوسی
دستفشادلغتنامه دهخدادستفشاد. [ دَ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور. واقع در 2هزارگزی خاور فدیشه ، با 138 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <spa
دل گشادلغتنامه دهخدادل گشاد. [ دِ گ ُ ] (ص مرکب ) (اصطلاح خانگی ) گشاددل . دل گنده . دل فراخ . که همه ٔ کارها را به فردا گذارد. لاابالی . (یادداشت مرحوم دهخدا). || کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه ).
دلشادلغتنامه دهخدادلشاد. [ دِ ] (اِخ ) (سلطان ...) دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 هَ . ق . به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و برای او پسری بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین ال
دلشادلغتنامه دهخدادلشاد. [ دِ ] (ص مرکب ) شاددل . خوشحال . شادمان . بانشاط. مسرور. خرم . شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر : مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاداگر تنت خراب است بدین می کنش آباد. کسائی .به جامه بپوشید و آمد دوان پرام