شاهد گرفتنلغتنامه دهخداشاهد گرفتن . [ هَِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) معشوق و محبوب اختیار کردن . || گواه گرفتن . بشهادت طلبیدن . برای اثبات قضیه ای شاهد آوردن .
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
ساعت ساعتلغتنامه دهخداساعت ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) ساعت بساعت . ساعت تا ساعت . دمبدم . لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).ای دل تو برو در بر جانان می باش ساعت ساعت منتظر
ساعت تا ساعتلغتنامه دهخداساعت تا ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) از ساعتی بساعتی . از این ساعت به آن ساعت . ساعت به ساعت . ساعت ساعت : ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 341). همگا
گوا کردنلغتنامه دهخداگوا کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاهد گرفتن . به شهادت خواستن :بدو گفت کین دختر خوب چهربه من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی .گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول .فردوسی .
شاهد کردنلغتنامه دهخداشاهد کردن . [ هَِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاهد گرفتن . اقامه ٔ شهود برای امری کردن . || در عبارت ذیل از کتاب اسرار التوحید، معنی جشن کردن و طعامهای شاهد ترتیب دادن و خوان طعام نام نهادن و سور کردن و نظایر آن دارد : آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند
گواه کردنلغتنامه دهخداگواه کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گواه گرفتن . شاهد گرفتن . اشهاد. (زوزنی ). استشهاد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ) : سوگند خورد چرخ که با او وفا کندبر خویشتن فریشتگان را گواه کرد. سعدی (از آن
ملاعنةلغتنامه دهخداملاعنة. [ م ُ ع َ ن َ ] (ع مص ) بر یکدیگر لعنت خواندن شوی و زن . لعان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نفرین و لعنت کردن یکدیگر را. لعان . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه ) قذف شوی زن را در حال آبستنی و چهار بار شاهد گرفتن خدای بر راستگویی خویش و گفتن بار پنجم که لعنت خدای بر م
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (اِ) در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف ).
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (اِخ ) ده از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه . آب آن از رود کارون و چشمه . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [ حصیری ] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای . (تاریخ
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع اِ) مرد نیکوروی و خوش صورت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ریدک . نکل . نوخط. نوجوان . لیتک . (برهان ) : شاهدان زمانه خرد و بزرگ دیده را یوسفند و دل را گرگ .سنایی .هر گروهی بر زنی و شاهدی شیفته گشته
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (اِ) در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف ).
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (اِخ ) ده از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه . آب آن از رود کارون و چشمه . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [ حصیری ] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای . (تاریخ
جرح شاهدلغتنامه دهخداجرح شاهد. [ ج َ ح ِ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باززدن گواه . (دستوراللغة). گواهی بعدم عدالت او.مقابل تعدیل شاهد. ذکر اموری که فسق شاهد را حکایت کند و شهادت او را بی اثر گرداند. و رجوع بجرح شود.
جرح کردن شاهدلغتنامه دهخداجرح کردن شاهد. [ ج َ ک َ دَ ن ِ هَِ ] (مص مرکب ) ذکر کردن اموری که فسق شاهد را حکایت کند و با تحقق آن اثر شهادت زایل گردد. رجوع به جرح و جرح شاهد و جرح شهود شود.