شخزلغتنامه دهخداشخز. [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام کردن . (منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || در مشقت و رنج انداختن . (منتهی الارب ). || دشوار شدن امر بر کسی . (از اقرب الموارد). || کسی را به نیزه زدن . || کور کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن قوم را
شخسلغتنامه دهخداشخس . [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام نمودن . (از منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || اختلاف کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (از باب فتح ) واکردن خر دهان خود را وقت خمیازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شخشلغتنامه دهخداشخش . [ ش َ ] (اِمص ) اسم است از شخیدن . لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان ). لغزیدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). سُریدن . افتادن . (آنندراج ). افتادن . (برهان ) (از انجمن آرا). افتادگی بجای . (فرهنگ رشیدی ) : سمندش چنان بسپرد قله ها
laymanدیکشنری انگلیسی به فارسیشخص غیر روحانی، شخص عامی، شخص غیر وارد، ناویژه کار، خارج از حرفه یا فن خاصی
laymenدیکشنری انگلیسی به فارسیناپلئون، شخص غیر روحانی، شخص عامی، شخص غیر وارد، ناویژه کار، خارج از حرفه یا فن خاصی
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ](اِخ ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه . دارای 72 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخصدیکشنری عربی به فارسیتشخيص دادن , برشناخت کردن , داراي شخصيت کردن , شخصيت دادن به , رل ديگري بازي کردن
شخصدیکشنری عربی به فارسیدخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هيکل , سفت , شق , سيخ , مستقيم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن
شخصفرهنگ فارسی عمید۱. سیاهی انسان که از دور دیده شود.۲. آدمی؛ انسان.۳. خود (برای تٲکید): شخص شما.۴. (حقوق) آنکه دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی.۵. [قدیمی] بدن انسان؛ کالبد مردم؛ تن.⟨ شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامیترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد؛ پادشاه؛ رئیس
متشخصلغتنامه دهخدامتشخص . [ م ُ ت َ ش َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) جدا و ممتاز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شأن و خدم و حشم . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشخص شود.
نامشخصلغتنامه دهخدانامشخص . [ م ُ ش َخ ْ خ َ ] (ص مرکب ) نامعین . (ناظم الاطباء). بی تحقیق و نامعین . (غیاث اللغات ). || آنکه بر یک وضع و حالت نباشد.(آنندراج ) (از غیاث اللغات ). نااستوار. ناپایدار. تغیرپذیر. بی قرار. متردد. (ناظم الاطباء) : همچون کلیم دیگر یک نامشخص
مشخصلغتنامه دهخدامشخص . [ م ُ ش َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) تشخیص دهنده . || مایه ٔ تشخیص و امتیاز چیزی از نظائر خود.
مشخصلغتنامه دهخدامشخص . [ م ُ ش َخ ْخ َ ] (ع ص ) تشخیص کرده شده . و نامشخص ، آنکه بر یک وضع و حالت نباشد. (آنندراج ). معین . محقق . معین شده . محقق شده . قرارداده شده . (از ناظم الاطباء) : در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس زآنکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).