شرطلغتنامه دهخداشرط. [ ش َ ] (ع اِ) پیمان . (منتهی الارب ) (مجمل اللغة) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عهد و پیمان . (غیاث اللغات ). در فارسی با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ) : به پیوستگی بر گوا ساختندچو زین شرط و پیمان بپرداختند. فردوسی
شرطلغتنامه دهخداشرط. [ ش َ ] (ع مص ) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).گرو بستن . ج ، شروط. (یادداشت مؤلف ). || لازم گردانیدن . (غیاث اللغات ). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیمان کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (یادد
شرطلغتنامه دهخداشرط. [ ش َ رَ ] (ع اِ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعة (علامتهای قیامت ) از همین معنی است . (از تعریفات جرجانی ). علامت . ج ، اشراط. (اقرب الموارد). نشان . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || مردم سفله و ناکس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهتر و شریف قو
شرطلغتنامه دهخداشرط. [ ش ُ ] (ع اِ) نشانی و علامت . (از غیاث اللغات ). در اصل بمعنی علامت است . (از سروری ) . || باد موافق و این عربی است بمعنی علامت ، چون این باد علامت نجات کشتی است بدان موسوم شد. (از سروری ). این باد موافق را شرط از همین جهت گویند که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفان اس
شرطلغتنامه دهخداشرط. [ ش ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ شُرطَة. سرهنگ و پیاده ٔ شحنه . (آنندراج ). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن . (از منتهی الارب ). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است . (از اقرب الموارد) <spa
سیرتلغتنامه دهخداسیرت . [ رَ ] (ع اِ) طریقه . (غیاث ). رفتار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). عادت و طریقه . (آنندراج ). روش .رفتار : عهدها بست که تا باشد بیدار بودعهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان . <p class
شریثلغتنامه دهخداشریث . [ ش َ ] (اِ) فراسیون است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فراسیون شود.
شردلغتنامه دهخداشرد. [ ش ُ رُ ] (ع ص ، اِ) رمندگان . ج ِ شَرود. کصبور، بمعنی رمنده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شرط و شرطبندیلغتنامه دهخداشرط و شرطبندی . [ ش َ طُ ش َ ب َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) جنگ و نبرد. (یادداشت مؤلف ).
شرطةلغتنامه دهخداشرطة. [ ش ُ طَ ] (ع مص ) معلق کردن چیزی را بچیزی . یقال : خذ شرطتک . (از منتهی الارب ).
شرطیلغتنامه دهخداشرطی . [ ش َ طی ی ] (ع ص نسبی ) قرارداد نامعین .- بشرطی که ؛ موافق قراردادی که . (ناظم الاطباء).|| منسوب به شرطه . (یادداشت مؤلف ) (از مهذب الاسماء). || منسوب به شرط و عهد وپیمان و گرو. (ناظم الاطباء). || کیفیتی . (یادداشت مؤلف ). || در اصطل
شرطینلغتنامه دهخداشرطین . [ ش َ رَ طَ ] (اِخ ) منزل اول از منازل قمر است و از کواکب برج حمل باشد. (از جهان دانش ). رقیب غفر است . (یادداشت مؤلف ). نخستین از منازل قمر. (التفهیم ). منزل اول از منازل قمر و آن از اول حمل است تا دوازده درجه و پنجاه و یک دقیقه و بیست و پنج ثانیه و علمای احکام آن ر
شرطةلغتنامه دهخداشرطة. [ ش ُ طَ ] (ع مص ) معلق کردن چیزی را بچیزی . یقال : خذ شرطتک . (از منتهی الارب ).
شرطیلغتنامه دهخداشرطی . [ ش َ طی ی ] (ع ص نسبی ) قرارداد نامعین .- بشرطی که ؛ موافق قراردادی که . (ناظم الاطباء).|| منسوب به شرطه . (یادداشت مؤلف ) (از مهذب الاسماء). || منسوب به شرط و عهد وپیمان و گرو. (ناظم الاطباء). || کیفیتی . (یادداشت مؤلف ). || در اصطل
شرط بستنلغتنامه دهخداشرط بستن . [ ش َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) گرو کردن با کسی . نذر بستن . (یادداشت مؤلف ).
شرط کردنلغتنامه دهخداشرط کردن . [ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عهد کردن . بر خود لازم گرفتن : چون در تاریخ شرطکردم که در اول نشستن بر پادشاهی خطبه بنویسم ... اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588).شرطی کردم که تا بر تو نیایم <b
شرط و شرطبندیلغتنامه دهخداشرط و شرطبندی . [ ش َ طُ ش َ ب َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) جنگ و نبرد. (یادداشت مؤلف ).
حروف شرطلغتنامه دهخداحروف شرط. [ ح ُ ف ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ادات وابستگی . در دستور زبان فارسی ، اگر، هرگاه . (دستور جامع صص 841-843). و در دستور زبان عرب ، اِن ، لو که گاهی حرف شرط است و جمله ٔ جزائی دارد: ان تکرم تک
متشرطلغتنامه دهخدامتشرط. [م ُ ت َ ش َرْ رِ ] (ع ص ) نیک نگرنده در کار خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). متوجه و آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشرط شود.
ذوالشرطلغتنامه دهخداذوالشرط. [ ذُش ْ ش َ ] (اِخ ) لقب است عدی ّبن جبلة را. و ازآن این لقب بوی داده اند که با قوم خود شرط کرد که هیچ مرده را تا او جای قبر نشان نکند بخاک نسپارند.
لابشرطلغتنامه دهخدالابشرط. [ ب ِ ش َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مطلق : الّلا بشرط یجتمع مع الف شرط. لابشرطبر دو قسم باشد: قسمی و مقسمی . لابشرط قسمی آن بود که ماهیت در ظرف وجود چه ذهنی و چه خارجی مقید به قیدو عدم قید نباشد، یعنی توان که با قیدی وجود گیرد وتصور شود و توان که بدون قید چنانکه گوئی آب
مشرطلغتنامه دهخدامشرط. [ م ِ رَ ] (ع اِ) نشتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیشتر حجام . ج ، مشارط، مشاریط. (از اقرب الموارد) (از دهار). نیش حجام .ج ، مشارط. (مهذب الاسماء). نیشتر. (ناظم الاطباء). نیش . نشتر. نیشتر. مبضع. مشراط. نیش حجام . مبزع . تیغ فصاد. تیغ. ج ، مشارط. (یادداشت به خط مرحوم د