خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شرف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شرف
/šaraf/
معنی
۱. بزرگوار شدن؛ بلندقدر شدن؛ بلندمرتبه شدن.
۲. علو؛ مجد؛ بزرگواری؛ بلندی قدر و مرتبه؛ بلندی حسب و نسب.
۳. آبرو.
۴. (اسم) (نجوم) [مقابلِ هبوط] محلی در منطقهالبروج که سیاره در آن تٲثیری قوی دارد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آبرو، اعتبار، بزرگواری، رفعت، عرض، عزت، عفت، مجد، ناموس
برابر فارسی
آبرو، بزرگمنشی، پیره ها، نزدیک به
دیکشنری
honor, nobility, prestige
-
جستوجوی دقیق
-
شرف
واژگان مترادف و متضاد
آبرو، اعتبار، بزرگواری، رفعت، عرض، عزت، عفت، مجد، ناموس
-
شرف
فرهنگ نامها
(تلفظ: šaraf) (عربی) حرمت و اعتباری که از رعایت کردن ارزش های اخلاقی بوجود میآید ، بزرگواری ، افتخاری که از امری نصیب شخص میشود ؛ برتری ؛ (در احکام نجوم) محل یک سیاره در منطقه البروج که سیاره در آن محل تأثیری قوی دارد .
-
شرف
فرهنگ واژههای سره
آبرو، بزرگمنشی، پیره ها، نزدیک به
-
شرف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] šaraf ۱. بزرگوار شدن؛ بلندقدر شدن؛ بلندمرتبه شدن.۲. علو؛ مجد؛ بزرگواری؛ بلندی قدر و مرتبه؛ بلندی حسب و نسب.۳. آبرو.۴. (اسم) (نجوم) [مقابلِ هبوط] محلی در منطقهالبروج که سیاره در آن تٲثیری قوی دارد.
-
شرف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ شُرفَة] [قدیمی] šoro(a)f = شُرفه〈 در شرف چیزی بودن: [مجاز] در آستانۀ چیزی بودن؛ نزدیک بودن به چیزی.
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ ] (اِ) آستانه ٔ در. (ناظم الاطباء). || تخته ای که در پیش در نصب سازند. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آواز آهسته مانند آواز پای مردم . (از ناظم الاطباء).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ ] (ع مص ) چیره شدن به کسی به بزرگی و یا در حسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلبه کردن به شرف . (تاج المصادر بیهقی ). || کنگره ساختن برای حائط. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) ابن عثمان غزی . متوفای 779 هَ . ق . او راست : 1- مدینة العلم . 2- شرح بسیطی بر منهاج نووی قریب به ده جلد. 3- مختصر روضه ٔ نووی . (یادداشت مؤلف ).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) ابن مؤید مجدالدین خوارزمی بغدادی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مجدالدین بغدادی شود.
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) خیابانی . از معاصران امیر علیشیر نوایی و به گفته ٔ او مردی درویش و نامراد است و همیشه بر سر تاج نمد نهاده قورچق می پیچید. ابیات زیر از خمسه ٔ اوست :به نزد کسی کاو به دانش مهست ز مجرم کشی جرم بخشی بهست .خواهم که چوب تیر شوم تا ...
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بنارویه ٔ بخش جویم شهرستان لار. سکنه ٔ آن 1257 تن . آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان ناهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . سکنه ٔ آن 225 تن . آب آن از چاه تأمین می شود. محصول عمده ٔ آنجا غلات دیم و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) شیخ علی . او راست : ریاض الجنان . چ 1312 هَ . ق . بمبئی . و در آن کتاب از سیرت نبوی بحث کرده و در پایان آن از خلفای فاطمی ذکری بمیان آورده است . (از معجم المطبوعات مصر).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) عبدالمحسن برکمانی . یکی از اشراف مکه . او راست : الرحلة الیمانیة. چ چاپخانه ٔ السعادة 1912 م . (از معجم المطبوعات مصر).
-
شرف
لغتنامه دهخدا
شرف . [ ش َ رَ ] (اِخ ) قزوینی . اسمش میرزا شرف جهان و فضایل و کمالات و درجاتش مستغنی از توصیف و خود از سادات حسینی و خلف الصدق قاضی جهان نواده ٔ سیف الصدق بوده که در زمان سلطان اولجایتو محترم بوده و خود در خدمت نواب شاه طهماسب صفوی کمال اعتبار داشت ...