شحائحلغتنامه دهخداشحائح . [ ش َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شحیحة. زنهای بخیل و حریص . (از اقرب الموارد). || شترهای کم شیر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ): ابل شحائح ؛ شتران کم شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحاحلغتنامه دهخداشحاح . [ ش َ ] (ع ص ) زفت . آزمند. (منتهی الارب ). بخیل . حریص . (اقرب الموارد). آزمند. آزور.- ارض شحاح ؛ زمین که بی باران بسیار روان نگردد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- || زمین نرم . (مهذب الاسماء).- ابل شحاح </s
شعاع نورانیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ، پرتو، تیغ، شعشعه، شعاع، باریکه، سو، بارقه، آذر، برق، صاعقه، جرقه، اخگر، آذرخش، شراره، شرار، شرر، اشعه، امواج الکترومغناطیس لیزر فوتون برق، الکتریسیته
خط نورلغتنامه دهخداخط نور. [ خ َطْ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شعاع نور. خط از جنس نور : لوح پیشانیش را از خط نورچون ستاره ٔ صبح رخشان دیده ام .خاقانی .
وارخلغتنامه دهخداوارخ . [ رَ ] (اِ) تیر. || آرنج . (ناظم الاطباء). این کلمه در این معنی ظاهراً مصحف وارنج باشد. || افعی . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || چلپاسه . (ناظم الاطباء). || شعاع نور. (اشتینگاس ).
رخششلغتنامه دهخدارخشش . [ رَ ش ِ ] (اِمص ) درخشش . رخشیدن . (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن . صفت رخشیدن . رخشندگی . درخشندگی . تابناکی . تابندگی . تابش : به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخ
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم الأدیبی الخوارزمی مکنی به ابوسعید. یکی از مشاهیر فضلاء و ادباء و شعراء خوارزم . ابومحمد در تاریخ خوارزم گوید: ابوالفضل الصفاری در کتاب خود ذکراو آورده است . و بخط ابوالفضل دیدم که نوشته بود: احمدبن ابراهیم کاتبی بارع و در ترسل نیکوتصرف بود
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ُ ] (ع اِ) خار خوشه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه . (مهذب الاسماء). بیخ خوشه ٔ جو و گندم . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شِعاع و شَعاع شود. || پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ ] (ع مص ) شَعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن . رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ] (ع ص ) رای پریشان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رای متفرق . (مهذب الاسماء). || (اِ) خار خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سفا. داس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شُعاع و شِعاع شود.- شعاع سنبل </spa
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ِ ](ع اِ) خارخوشه . شُعاع . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.
شعاعدیکشنری عربی به فارسیشاهين ترازو , ميله , شاهپر , تيرعمارت , نورافکندن , پرتوافکندن , پرتو , شعاع , اشعه
شعاعفرهنگ فارسی عمیدنور خورشید؛ روشنی آفتاب؛ روشنایی؛ پرتو؛ خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر میآید.⟨ شعاع دایره: (ریاضی) خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطهای از خط دایره متصل میشود و نصف قطر است.
خیط شعاعلغتنامه دهخداخیط شعاع . [ خ َ طِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطوط شعاعی آفتاب . (از آنندراج ).
خط شعاعلغتنامه دهخداخط شعاع . [ خ َطْ طِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطوطی که بر گرد آفتاب مرئی می شوند . (آنندراج ) : خورشید روبروی تو شد در خط شعاع انگشت در ندامت این کار می گزد. عالی (از آنندراج ).نازم به آفتاب جمالت که پرتوش <b
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ ] (ع مص ) شَعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن . رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ] (ع ص ) رای پریشان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رای متفرق . (مهذب الاسماء). || (اِ) خار خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سفا. داس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شُعاع و شِعاع شود.- شعاع سنبل </spa
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ِ ](ع اِ) خارخوشه . شُعاع . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.