شعاع نورانیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ، پرتو، تیغ، شعشعه، شعاع، باریکه، سو، بارقه، آذر، برق، صاعقه، جرقه، اخگر، آذرخش، شراره، شرار، شرر، اشعه، امواج الکترومغناطیس لیزر فوتون برق، الکتریسیته
شحائحلغتنامه دهخداشحائح . [ ش َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شحیحة. زنهای بخیل و حریص . (از اقرب الموارد). || شترهای کم شیر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ): ابل شحائح ؛ شتران کم شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحاحلغتنامه دهخداشحاح . [ ش َ ] (ع ص ) زفت . آزمند. (منتهی الارب ). بخیل . حریص . (اقرب الموارد). آزمند. آزور.- ارض شحاح ؛ زمین که بی باران بسیار روان نگردد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- || زمین نرم . (مهذب الاسماء).- ابل شحاح </s
واگراییفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت واگرایی، ازهم دور شدن، انشعاب، انحراف، اختلاف پخش، تشعشع، پراکندگی، انفجار، شکافت، تفرق دوراهی، شاخه اشعه، شعاع نورانی ≠ جداسازی
روشناییفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی منبع نور، چشمۀ نور، چراغ▼، مشعل▼، شعله، آتش، خورشید، ماه، اختر، کوکب، ستاره، شهاب جسم نورانی، منیر برق، شعاع نورانی روشنسازی، تنویر، چراغانی▼ نورپاشی، نورافشانی، پرتوافکنی، تشعشع ماهتاب تابناکی، درخشش، تابش ◄ روشنی واحد شمارش وسایل روشنایی: چراغ، شمع، شعله
روشنیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ناکی، روشنایی، نور، پرتو، شعاع نورانی▼، درخشش، تابش، فروغ▼، نور روز، صبح، آفتاب، ضیا، مهتاب، چراغانی گرگ و میش نور مصنوعی، نور شمع، چراغ، مشعل تشعشع▼، نورانی بودن، برق، جلا، صیقلی بودن، درخشندگی، تلألو شعله، آتش فروغ▼، سرخی، هاله، کورونا، طیف، اسپکتروم، بیناب، رنگارنگی رنگ وضوح، صراح
الکتریسیتهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت سیته، برق، کهربا، رعد وبرق، نیرو صاعقه، برق، آسمانقرمبه، آذرخش، شعاع نورانی الکتریسیتۀجاری، برق مثبت، برق منفی، برق سهفاز، ارت، آند، کاتد، مثبتومنفی الکترون جریان، شدت جریان، شار، میدان الکتریکی الکتریسیتۀ ساکن (مالشی)، قوۀ کهربایی، الکترواستاتیک برقرسانی، برقکشی، سیم، سیم برق، کابل
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ ] (ع مص ) شَعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن . رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ] (ع ص ) رای پریشان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رای متفرق . (مهذب الاسماء). || (اِ) خار خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سفا. داس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شُعاع و شِعاع شود.- شعاع سنبل </spa
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ِ ](ع اِ) خارخوشه . شُعاع . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.
شعاعدیکشنری عربی به فارسیشاهين ترازو , ميله , شاهپر , تيرعمارت , نورافکندن , پرتوافکندن , پرتو , شعاع , اشعه
شعاعفرهنگ فارسی عمیدنور خورشید؛ روشنی آفتاب؛ روشنایی؛ پرتو؛ خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر میآید.⟨ شعاع دایره: (ریاضی) خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطهای از خط دایره متصل میشود و نصف قطر است.
خیط شعاعلغتنامه دهخداخیط شعاع . [ خ َ طِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطوط شعاعی آفتاب . (از آنندراج ).
خط شعاعلغتنامه دهخداخط شعاع . [ خ َطْ طِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطوطی که بر گرد آفتاب مرئی می شوند . (آنندراج ) : خورشید روبروی تو شد در خط شعاع انگشت در ندامت این کار می گزد. عالی (از آنندراج ).نازم به آفتاب جمالت که پرتوش <b
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ ] (ع مص ) شَعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن . رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش َ] (ع ص ) رای پریشان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رای متفرق . (مهذب الاسماء). || (اِ) خار خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سفا. داس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شُعاع و شِعاع شود.- شعاع سنبل </spa
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ِ ](ع اِ) خارخوشه . شُعاع . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.