شمشلغتنامه دهخداشمش . [ ش َ م َ ] (اِخ ) رب النوع آفتاب که معبد محتشمی داشته مشتمل بر سیصد تالار و اتاق . (از ایران باستان ج 1 ص 54) : پس در حقیقت مغان عهد ساسانی ... مهر را ستایش می کرده اند و این مه
شمشلغتنامه دهخداشمش . [ ش ُ / ش ِ ] (اِ) طلا و نقره ٔ گداخته و در ناوچه ٔ آهنین ریخته که شفشه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ). خفچه . سوفچه . سبیکه . شوش . شوشه . اسروع . (یادداشت مؤلف ). قطعه ٔ فلزی که هنوز چیزی باآن ساخته نشده و معمولا
شمشفرهنگ فارسی عمید۱. زر یا سیم که آن را گداخته و در ناوچه ریخته و به شکل شوشه یا میله درآورده باشند.۲. پارۀ فلز که هنوز چیزی با آن ساخته نشده.
شمشingotواژههای مصوب فرهنگستانقطعهفلز ریختهگری با ابعاد معین، معمولاً دارای مقطعِ مربعمستطیل و تاحدی مخروطیشکل که برای نَوَردکاری و پُتککاری به کار میرود * مصوب فرهنگستان اول
سمیزلغتنامه دهخداسمیز. [ س َ ] (اِ) به معنی دعا باشد که در برابر نفرین است . (برهان ) (آنندراج ). از لغت دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 253 شود.
شمزلغتنامه دهخداشمز. [ ش َ ] (مص ، اِمص ) نفرت نفس از چیزی که ناخوش دارد آنرا. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). دوری کردن از چیزی به سبب ناخوش داشتن آن . (از اقرب الموارد).
شمظلغتنامه دهخداشمظ. [ ش َ ] (ع مص ) آمیختن سخن نرم را با سخن درشت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || برانگیختن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نرم جنبانیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آمیختن . || بازداشتن . (منته
شمیزلغتنامه دهخداشمیز. [ ش َ ] (ص ، اِ) کشتکار. زارع . زراعت کننده . کشاورز. (ناظم الاطباء). مُزارع . زراعت کننده . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
شمیزلغتنامه دهخداشمیز. [ ش ُ ] (اِ) زمینی که برای زراعت و کشاورزی آراسته باشند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
شمشلیقلغتنامه دهخداشمشلیق . [ ش َ ش َ ] (ع ص ) گنده پیر فروهشته اعضا. || شتاب رو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
شمشادبویلغتنامه دهخداشمشادبوی . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که بوی و عطر مرزنجوش دارد. شمشاد که امروز ما می شناسیم بوی ندارد؛ ولی مرزنجوش یکی از ریاحین است ،یعنی اسپرمها و معطر است که از اینجا می توان حدس زدکه شمشاد همانگونه که بعضی نوشته اند دو معنی دارد: شمشاد معرو
شمشادرنگلغتنامه دهخداشمشادرنگ . [ ش َ / ش ِ رَ ] (ص مرکب ) سبز خوشرنگ مانند شمشاد. (ناظم الاطباء) : شه از بهر آن سرو شمشادرنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .نظامی .
شمشلیقلغتنامه دهخداشمشلیق . [ ش َ ش َ ] (ع ص ) گنده پیر فروهشته اعضا. || شتاب رو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
شمشادبویلغتنامه دهخداشمشادبوی . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که بوی و عطر مرزنجوش دارد. شمشاد که امروز ما می شناسیم بوی ندارد؛ ولی مرزنجوش یکی از ریاحین است ،یعنی اسپرمها و معطر است که از اینجا می توان حدس زدکه شمشاد همانگونه که بعضی نوشته اند دو معنی دارد: شمشاد معرو
شمشادرنگلغتنامه دهخداشمشادرنگ . [ ش َ / ش ِ رَ ] (ص مرکب ) سبز خوشرنگ مانند شمشاد. (ناظم الاطباء) : شه از بهر آن سرو شمشادرنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .نظامی .
شمشادسرالغتنامه دهخداشمشادسرا. [ ش َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان . سکنه ٔ آن 95 تن . آب آن از چشمه سار. محصول عمده ٔ آنجا پشم و لبنیات . اهالی عموماً در تابستان به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
شمشادقدلغتنامه دهخداشمشادقد. [ ش َ/ ش ِ ق َ ] (ص مرکب ) راست قد و بالا. (ناظم الاطباء). آنکه چون شمشاد قامتی راست و بلند دارد : روزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشادقدی سایه ٔ سیم اندامی . حافظ.شا
کشمشلغتنامه دهخداکشمش . [ ک ِ م ِ ] (اِ) انگور خشک کرده . سکج . مویز. میویز. مامیچ . میمیز. قِسمِش . (یادداشت مؤلف ).هو زبیب صغیر لانوی له . (ابن بیطار). اسم فارسی زبیب بی دانه است و مویز نیز گویند و بهترین او سبز مالیده است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از مویز بی دانه . (ناظم الاطباء): چندی
قارشمشلغتنامه دهخداقارشمش . [ رِ م ِ ] (ترکی ، ص ) قارشمیش . مخلوط. درهم . اعتدال یافته به وسیله ٔ آب . (فرهنگ ترکی به فرانسه تألیف ژ. د. کیفروت . بیانشی ). در ترکی آذربایجانی نیز چنین است .
قشمشلغتنامه دهخداقشمش .[ ق ِ م ِ ] (معرب ، اِ) معرب کشمش . (برهان ) (دزی ) (المعرب جوالیقی ). و آن از مویز لطیف تر است . (برهان ).
ناخوشمشلغتنامه دهخداناخوشمش . [ خوَش ْ / خُش ْ م ِ ] (اِ مرکب ) و ناخوشمنش ، حالت قی و تهوع . (ناظم الاطباء). || (ص مرکب ) تهوع دارنده و ناگوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس ) .
مشمشلغتنامه دهخدامشمش . [ م ِ م ِ ] (اِ) قسمی پارچه ٔ تنک برای چادر زنان و پیراهن تابستانی . (یادداشت مؤلف ).- مشمش زری ؛ مشمش زرکش . (یادداشت مؤلف ).