شمشهلغتنامه دهخداشمشه . [ ش ِ ش َ / ش ِ ] (اِ) شوشه . شفشه . شمش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود. || ابزاری چوبین مانند خطکش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ). چوبی چون سطاره ای بلند و بزرگ که بنایان بدا
شمشهلغتنامه دهخداشمشه . [ ش ُ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . سکنه ٔ آن 100 تن . آب آن از چشمه سار. محصول عمده ٔ آنجا غلات ، حبوب و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شمشهفرهنگ فارسی عمیدوسیلهای چوبی یا فلزی چهارپهلو شبیه خطکش به درازای یک یا دو متر که در بنایی برای تراز کردن آجرها به کار میرود.
شمشهbloom 4واژههای مصوب فرهنگستانمنشوری فولادی با مقطع منظم، به ضخامت 12 تا 40 سانتیمتر و طول 9 متر
شمشهفرهنگ فارسی معین(ش ش ) (اِ.) ابزاری از جنس چوب یا فلز مانند خط کش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار رود.
شمسهلغتنامه دهخداشمسه . [ ش َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 340 تن . آب آنجا از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شمسهلغتنامه دهخداشمسه . [ ش َ س َ / س ِ ] (از ع ، اِ) نارنج . || لیمو. || هر تصویر مدور و منقش . (ناظم الاطباء) : مزین در او صفه های مربعمنقش در او شمسه های مدور. ازرقی . || قرص منقش و زراندودی که
شمسةلغتنامه دهخداشمسة. [ ش َ س َ ] (از ع ، اِ) شمسه . آفتاب . (ناظم الاطباء) : یاد باد آن شب کآن شمسه ٔ خوبان طرازبه طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز. فرخی .شمسه ٔ گوهر و شمع دل سرگشته ٔ من که زوال آمدش از طالع برگشته ٔ من .
شمسیهلغتنامه دهخداشمسیه . [ ش َ سی ی َ / ی ِ ] (اِخ ) شعبه ای از صوفیه ٔ نعمةاللهیه منسوب به شمس العرفاء. (فرهنگ فارسی معین ).
شمسیهلغتنامه دهخداشمسیه . [ ش َ سی ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه ٔ آن 175 تن . آب آن از قنات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شمشه خیارلغتنامه دهخداشمشه خیار. [ ش ِ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) شوشه خیار. خیار چنبر. خیار زه . خیار شمش . (یادداشت مؤلف ).
شمشه ملاطلغتنامه دهخداشمشه ملاط. [ ش ِ ش َ / ش ِ م َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح بنایان ) قسمی شمشه که یک سوی لبه ٔ آن برجستگی سرتاسری دارد. (از یادداشت مؤلف ).
کرملغتنامه دهخداکرم . [ ک ُ رُ ] (اِ) در اصطلاح بنایان ، گچ که بار اول بر دیوار زنند تا شمشه کنند. گچ اول که به دیوار زنند شمشه ٔ کاهگل را. (یادداشت مؤلف ).
طلاسازلغتنامه دهخداطلاساز. [ طِ / طَ ] (نف مرکب ) طلاکار. || کیمیاگر : شود شمشه ٔ زر از این باده خس طلاساز را دردش اکسیر بس .ملاطغرا (از آنندراج ).
رویهکوبtamperواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی مجهز به یک موتور ارتعاشدهنده و دو بازویی و یک شمشۀ چوبی به ابعاد دویست در هفتادوپنج میلیمتر و طولی برابر با سطح مقطع راه که از آن برای تسطیح و خروج هوا از داخل بتن و ایجاد شیب عرضی مناسب استفاده میشود
دربندزردلغتنامه دهخدادربندزرد. [ دَ ب َزَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . واقع در 8هزارگزی جنوب کرمانشاه و 3هزارگزی جنوب خاوری سراب قنبر، با 105 تن سکنه . آب
شمشلغتنامه دهخداشمش . [ ش ُ / ش ِ ] (اِ) طلا و نقره ٔ گداخته و در ناوچه ٔ آهنین ریخته که شفشه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ). خفچه . سوفچه . سبیکه . شوش . شوشه . اسروع . (یادداشت مؤلف ). قطعه ٔ فلزی که هنوز چیزی باآن ساخته نشده و معمولا
شمشه خیارلغتنامه دهخداشمشه خیار. [ ش ِ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) شوشه خیار. خیار چنبر. خیار زه . خیار شمش . (یادداشت مؤلف ).
شمشه ملاطلغتنامه دهخداشمشه ملاط. [ ش ِ ش َ / ش ِ م َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح بنایان ) قسمی شمشه که یک سوی لبه ٔ آن برجستگی سرتاسری دارد. (از یادداشت مؤلف ).
مشمشهلغتنامه دهخدامشمشه . [ م ِ م ِ ش َ / ش ِ ] (اِ) مرض وبائی . انفلوآنزا. مرضی است مسری که بیشتر در اسب و استر و خر دیده شده و به انسان نیز سرایت می کند. در انسان و حیوان مشمشه به دو شکل متفاوت ظاهر میشود و حتی نام آنها هم یکی نیست . یکی مشمشه ٔ معمولی است ک