شنیلغتنامه دهخداشنی . [ ش َن ْ نی ] (ص نسبی ) منسوب است به شن که بطنی است از بنی عبدالقیس . (از انساب سمعانی ).
شنیلغتنامه دهخداشنی . [ ش َ ] (اِ) گیاهی باشد که از پوست آن ریسمان سازند. || سینی ، و آن خوانی باشد که ازطلا و نقره و مس و امثال آن سازند. (برهان ) (آنندراج ). نشت . خوان روئین بود بمعنی سینی . (صحاح الفرس ).
شنیلغتنامه دهخداشنی . [ ش َن ْ نی ] (اِخ ) حفص بن عمربن مرة شنی . صحابی است . || عقبةبن خالد شنی . محدث است . || عمربن ولید شنی . محدث است . || صلت بن حبیب تابعی شنی . محدث است . (منتهی الارب ).
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
صافش شنی تندrapid sand filtrationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فرایند تصفیۀ آب که در آن آب پس از زلالسازی از بستری شنی عبور داده میشود تا بقایای ذرات آن گرفته شود
صافش شنی کندslow sand filtrationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فرایند تصفیۀ آب که در آن آب از میان بستری شنی با خصوصیات مشخص به سمت پایین پرانشت میکند و در خلال آن براثر فرایندهای فیزیکی و شیمیایی و زیستی خالصتر میشود
شنیدنیلغتنامه دهخداشنیدنی . [ ش َ / ش ِ دَ ] (ص لیاقت ) لایق شنیدن . (یادداشت مؤلف ). قابل شنیدن . شنودنی : اخبار شنیدنی . داستان شنیدنی . (فرهنگ فارسی معین ).
شنیدلغتنامه دهخداشنید. [ ش َ ] (اِ) منقارمرغان . || چنگال مرغان . (ناظم الاطباء). این کلمه را به دو معنی فوق ناظم الاطباء آورده است و مصحف است و صحیح کلمه «شند» است . رجوع به شند شود.
شنیدلغتنامه دهخداشنید. [ ش َ / ش ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم چنانکه در گفت و شنید. (از یادداشت مؤلف ). شنیدن : گفت و شنید. (فرهنگ فارسی معین ). شنیدن . استماع . (ناظم الاطباء) : و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید جمع شد. (تذکرة
شنیدنلغتنامه دهخداشنیدن . [ ش َ / ش ِ دَ ] (مص ) شنفتن . شنودن . نیوشیدن . استماع . گوش کردن . گوش دادن . گوش داشتن . (یادداشت مؤلف ). سماع . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ). سمع، یعنی سخن را گوش کردن . (غیاث اللغات ) :</
شنیدنیلغتنامه دهخداشنیدنی . [ ش َ / ش ِ دَ ] (ص لیاقت ) لایق شنیدن . (یادداشت مؤلف ). قابل شنیدن . شنودنی : اخبار شنیدنی . داستان شنیدنی . (فرهنگ فارسی معین ).
شنیدلغتنامه دهخداشنید. [ ش َ ] (اِ) منقارمرغان . || چنگال مرغان . (ناظم الاطباء). این کلمه را به دو معنی فوق ناظم الاطباء آورده است و مصحف است و صحیح کلمه «شند» است . رجوع به شند شود.
شنیدلغتنامه دهخداشنید. [ ش َ / ش ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم چنانکه در گفت و شنید. (از یادداشت مؤلف ). شنیدن : گفت و شنید. (فرهنگ فارسی معین ). شنیدن . استماع . (ناظم الاطباء) : و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید جمع شد. (تذکرة
شنیدنلغتنامه دهخداشنیدن . [ ش َ / ش ِ دَ ] (مص ) شنفتن . شنودن . نیوشیدن . استماع . گوش کردن . گوش دادن . گوش داشتن . (یادداشت مؤلف ). سماع . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ). سمع، یعنی سخن را گوش کردن . (غیاث اللغات ) :</
دشنیلغتنامه دهخدادشنی . [دَ نا ] (اِخ ) شهری است به صعید مصر اعلی ، و نسبت بدان دَشناوی ّ شود. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
دوشنیلغتنامه دهخدادوشنی . [ش َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) گاومیش و گاو و گوسفند شیرده . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || کسی که به ریشخند و تدریج هر چه دارد از او بگیرند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدنی شود.
پوشنیلغتنامه دهخداپوشنی . [ ش َ ] (اِ) مطلق پوشیدنی که دستار را شاید. پوشش . پوشیدنی . لباس . جامه : و پوشنی ستر زنده و مرده است . نظام قاری (دیوان البسه ص 108). || ظاهراً پارچه و جامه ٔ تنک و نازک است : میزن
خانه روشنیلغتنامه دهخداخانه روشنی . [ ن َ / ن ِ رَ / رُو ش َ ] (حامص مرکب ) حالتی شبیه به بهبودی و شفاء که برای بعض بیماران لحظه ای چند پیش از حال احتضار پدید آید.
خرشنیلغتنامه دهخداخرشنی . [ خ ُ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به خرشنه که از بلاد شام است . (از انساب سمعانی ).