شکرسخنلغتنامه دهخداشکرسخن . [ ش َ ک َ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) شکرزبان . شیرین سخن . شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف ) : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن . سعدی .و رجوع به مترادفات کلمه شود.
بادام چشمفرهنگ فارسی عمیدآنکه چشمانی شبیه بادام دارد: ◻︎ در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدهست / بادامچشم و پستهدهان و شکرسخن (سعدی۲: ۵۳۷).
صاحب سبکفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه سبک، ظریف، ظریفطبع باوقار، خوشسلیقه شیرینزبان، شیرینسخن، شیرینگفتار، شکرسخن، شکرشکن، شکردهان، شکرریز، شکربار
شکرزبانلغتنامه دهخداشکرزبان . [ ش َ ک َ زَ ] (ص مرکب ) شیرین زبان . شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن . (یادداشت مؤلف ) : در مکتب عشق و عشقبازی معشوق شکرزبانم این است . نظامی .و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود.
شکرقلملغتنامه دهخداشکرقلم . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ق َ ل َ ] (اِ مرکب ) نوعی از حلوا که شکربرگ نیز گویند. شکربرگ . (آنندراج ). و رجوع به شکربرگ شود. || (ص مرکب ) شکرسخن . آنکه سخن شیرین و شکرین از قلم وی جاری بود. (از یادداشت مؤلف ).
بادام چشملغتنامه دهخدابادام چشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمان کشیده همچون بادام دارد : ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب در غم عشق تو چیست چاره ٔ این مستمند؟ سوزنی .بسی بادام چشمانند بدام مرغ حیران