شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (اِخ ) جزیره ای است به اندلس .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نام جزیره ای است در مشرق اندلس که از باصفاترین نقاط جهان است و کثرت آب و انبوه درختان آنجا را هیچ جا ندارد. (از معجم البلدان ). و رجوع به حلل السندسیة ص 76</span
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ] (ع اِ) کار مهم و دلچسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || مقصود. ج ، شُقور. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش َ ق َ ] (ع مص ) سرخ و سپید شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش ِ ] (اِخ ) شقرا. نام رودی به اسپانیا که شهر لارده بر ساحل آن است . (دمشقی ) (یادداشت مؤلف ).
ثلجدیکشنری عربی به فارسیمنجمد کردن , يخ بستن , منجمد شدن , شکر پوش کردن , يخ , سردي , خونسردي و بي اعتنايي , برف , برف باريدن , برف امدن
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ ] (ع مص ) شَکَر. شکیر برآوردن خرمابن . (ناظم الاطباء). و رجوع به شَکَر شود.
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) شرم زن یا گوشت آن . ج ، شِکار. (منتهی الارب )(از آنندراج ) (ناظم الاطباء). شرم زن . (یادداشت مؤلف ) (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات ) : بزن دست بر شکر من تک تکک تک چنان چون زغاره ب
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ ک َ ] (ع مص ) شکیر برآوردن خرمابن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پرشیر گردیدن ماده شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارشیر شدن شتر. (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || فربه شدن ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (اِ) سکَّر. عسل القصب . سقخارن . معرب آن سُکَّر و فرانسه ٔ آن سوکر. با شکر از یک اصل است ، و گاهی در نظم به تشدید کاف آید. و در تداول عموم به کسر «ش » است . ابوالشفاء. (یادداشت مؤلف ). عصیر بسیار شیرینی که از بع
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (اِخ ) نام مطربی اصفهانی که پرویز به رغم شیرین او را بخواست و شیروی پدرکش از او بزاد. (انجمن آرا). زنی که خسرو پرویز به رغم شیرین در عقد خود آورده بود. (از غیاث ) (آنندراج ) (از برهان ) :
لشکرلغتنامه دهخدالشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (د
دل شکرلغتنامه دهخدادل شکر. [ دِ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) دل شکرنده . شکرنده ٔ دل . شکننده ٔدل . شکافنده ٔ دل : نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است . فرخی .ترا به میمنه و میسره روان گردددو خیل دل شکر ج
چقاشکرلغتنامه دهخداچقاشکر. [ چ َ ش َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزی شمال کوزران و2 هزار وپانصدگزی خاور راه فرعی کوزران به ثلاث واقعاست . دشت و سردسیر است و 100<
حاکم لشکرلغتنامه دهخداحاکم لشکر. [ ک ِ م ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یکی از مناصب لشکری عهد غزنویان : و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). و دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصربن خلف را گفت : م
خوب لشکرلغتنامه دهخداخوب لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِ مرکب ) لشکر مجهز. لشکر خوب . لشکر آزموده . لشکر کاربر. لشکر فتح کننده : سپاه پراکنده بازآوریم یکی خوب لشکر فرازآوریم .دقیقی .