شیرافشانلغتنامه دهخداشیرافشان . [ اَ ] (نف مرکب ) شیرافشاننده . آنچه که شیر بپاشد. (فرهنگ فارسی معین ). || قطره ریز : هوی هوی باد و شیرافشان ابر...مولوی .
سرافشانلغتنامه دهخداسرافشان . [ س َ اَ ] (اِ مرکب ) تیغ و مانند آن که چیزی را ببرد. (آنندراج ) : که هرکه ز رای و ز فرمان من بپیچد ببیند سرافشان من . فردوسی .سپیده دمان هست مهمان من به نخجیر بیندسرافشان من . ف
سرافشانفرهنگ نامها(تلفظ: sarafšān) (در قدیم) جنبانندهی سر از ناز و کرشمه و یا از کبر و غرور ؛ (به مجاز) ویژگی کسی که سر می دهد و فداکاری میکند .
سرافشان کردنلغتنامه دهخداسرافشان کردن . [ س َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سر انداختن . قطع کردن و جدا کردن سر : برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان . فردوسی .سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سرافشان کنیم .<p class="