صافی کردنلغتنامه دهخداصافی کردن .[ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اِصفاء. رجوع به صاف کردن شود. || مسخر کردن . بی منازع کردن : روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود. فرخی .امیر سدید لشکرهای بسیار به ولایتها فرستا
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
شافیلغتنامه دهخداشافی . (اِخ ) (الَ ...) این لقب را، الحاکم ، خلیفه ٔ فاطمی پس از ارجاع سفارت به زرعةبن عیسی بن نسطورس داد.ابن الصیرفی و مقریزی تاریخ اعطای این لقب را سال 401 هَ . ق . دانسته اند و حال آنکه ابن القلانسی آن را سال 397
شافیلغتنامه دهخداشافی . (ع ص ) شفادهنده . (مهذب الاسماء). نجات دهنده از بیماری . تندرستی دهنده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (دهار). بهبوددهنده . آسانی دهنده . شفابخش . بهبودبخش . صحت دهنده . (آنندراج ). ج ، شفاة. (مهذب الاسماء).- حرز شافی ؛ دعا و بازوبند شفابخش <sp
صافی سریرتلغتنامه دهخداصافی سریرت . [ س َ ری رَ ] (ص مرکب ) صافی ضمیر. صافی طینت . پاک نهاد. رجوع به صافی ضمیر شود.
صافیفرهنگ فارسی عمید۱. ظرفی با سوراخهای ریز که در آن برخی از خوردنیها را صاف میکنند یا آب آنها را میگیرند.۲. هر نوع ابزاری که بهوسیلۀ آن مایعی را صاف میکنند.
صافیفرهنگ فارسی عمید۱. پاکیزه؛ خالص؛ ناب.۲. پاک و روشن؛ زلال؛ صاف.⟨ صافی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. پاک و پاکیزه شدن؛ بیآلایش شدن: ◻︎ بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲: ۵۸۷).۲. [مجاز] بیغلوغش شدن.
صافیلغتنامه دهخداصافی . (اِ) ظرفی که بدان مایعی را تصفیه کنند. پارچه ای که با آن تفاله ٔچیزها گیرند. آلت تصفیه . مصفاة. پالونه . راووق . مِبزل . صافی که در داروسازی جالینوسی از همه بیشتر مورداستفاده قرار میگیرد صافی چین داری است که از کاغذ بدون چسب تهیه شده است و حتی المقدور باید کاغذهای صافی
صافیلغتنامه دهخداصافی . (اِخ ) (مولانا...) وی از شیخ زادگان کوه صاف است و در نظم تتبع خواجه علیه الرحمة میکرد. این مطلع از اوست :ساقیا سرخوشم و باده ٔ صافم داری گر کنم سرخوشی آن به که معافم داری .(مجالس النفائس ص 79، <span class=
صافیلغتنامه دهخداصافی . (اِخ ) (میر...) شاعری است . و صاحب صبح گلشن گوید: میر صافی به می سخنوری مست بود. از وطن به خراسان رسید و در آنجا اقامت گزید و در فترت ازبکان ندای ارجعی شنید. او راست :شهی که از اثر عدل اوست تیغ اجل برون ز تهمت خون ریختن چو تیغ جبال بسی نماند که از پشتی حمای
چلوصافیلغتنامه دهخداچلوصافی . [ چ ِ / چ ُ ل َ / لُو ] (اِ مرکب ) ظرف مخصوص صاف کردن آب چلو. آبکش .پالاوَن . سماق پالا. سماق پالان . چلوصاف کن . صافی . سله . و رجوع به چلوصاف کن شود.
جمالی صافیلغتنامه دهخداجمالی صافی . [ ج َ لی ی ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوسعید از محدثان است . وی از ابوعلی حسن بن احمدبن بناء مقری روایت شنیده و سمعانی از او روایت استماع کرده است . (لباب الانساب ).
رصافیلغتنامه دهخدارصافی . [ رُ فی ی ] (اِخ ) سفیان بن زیاد رصافی مخرمی ، منسوب به رصافة که محله ای است در بغداد. وی از ابراهیم بن عینیة و عیسی بن یونس روایت کرد و عباس بن محمد الدوری و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب ).