شاکریلغتنامه دهخداشاکری . [ ک َ /ک ِ ] (معرب ، اِ) شاکر. معرب چاکر فارسی باشد و آن بمعنی مزدور و خادم است . (از منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از آنندراج ). ج ، شاکریة. (از اقرب الموارد). رجوع به شاکر و چاکر شود.
شاکریلغتنامه دهخداشاکری . [ ک ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به شاکر که قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان اولاد شاکربن ربیعةبن مالک اند. (از منتهی الارب ).
ساقرچیلغتنامه دهخداساقرچی . [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگوران بخش قانشان شهرستان زنجان ، واقع در 36هزارگزی باختری قانشان ، و 6 هزارگزی راه مالرو عمومی ، کوهستانی و سردسیر، و آبش از رودخانه قلعه جوق ، و محصولش غله و یونجه
ساقریلغتنامه دهخداساقری . (ترکی ، اِ) ساغری . کیمخت . (آنندراج از بهار عجم ) (ملحقات برهان ). چرمی است که از پوست کفل خر یا اسب ساخته شود. چسته . || کفل اسب . || قسمی کفش طلاب دینی و علماء از چرمی دانه دار چون پوست پلنگی و امثال آن . رجوع به ساغری شود.
ساقیگریلغتنامه دهخداساقیگری . [ گ َ] (حامص مرکب ) شغل و عمل ساقی . ساقی بودن . شرابداری . پیاله گردانی . سقایت شراب کسانی را با پیاله : و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی . [ طغرل و یار وی ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 و چ فیاض ص <span
صاقریةلغتنامه دهخداصاقریة. [ ق ِ ری ی َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء مصر. (معجم البلدان ) (الانساب سمعانی ).
صاقریةلغتنامه دهخداصاقریة. [ ق ِ ری ی َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء مصر. (معجم البلدان ) (الانساب سمعانی ).