صباح کندیلغتنامه دهخداصباح کندی . [ ص َ ح ِ ک ِ ] (اِخ ) وی یکی از گوهریان مشهور و معاصر رشید است . رشید وی را نزد صاحب سراندیب روانه کرد تا گوهرهای آن ناحیت بخرد، ملک وی را گرامی داشت و خزانه ٔ گوهر خود بدو نمود و صباح از آن گوهرها به شگفت درشد سپس یاقوتی سرخ دید که به مانند آن در خزائن پادشاهان
شبائحلغتنامه دهخداشبائح . [ ش َ ءِ ] (ع اِ) چوبهاست که در پالان در عرض گذارند. (منتهی الارب ). چوبهایی است که از طرف عرض پالان کار گذارند. (از اقرب الموارد).
شباعلغتنامه دهخداشباع . [ش ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شبعان : تراهم سباعاً اذا کانوا شباعاً؛ درنده یابی ایشان را اگر سیر باشند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شَبْعان شود.
شباةلغتنامه دهخداشباة. [ ش َ ] (ع اِ) عقرب تازه متولدشده یا عقربی است زرد. (اقرب الموارد). کژدم زردرنگ . (منتهی الارب ). || نیش کژدم . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || تیزی هر چیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): شباةالرمح ؛ سرنیزه . (دهار). || هر دو جانب سر کفش . (منتهی ا
شبگاهلغتنامه دهخداشبگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ) شبانگاه . شوگاه . یعنی آنجا که شب کنند. || وقت درآمدن شب . || جای باش گوسفندان ومنزل و محل آسایش چارپایان . (ناظم الاطباء). شوغا.
ابومعشرلغتنامه دهخداابومعشر. [ اَ م َ ش َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن عمر خراسانی ، بلخی ، منجم . در نامه ٔ دانشوران آمده است که : او از مردمان بلخ و از بزرگان منجمین است و در عصر خود پیشوا و استاد اصحاب نجوم بوده و هم در علم تاریخ و اطلاع بر سیر ملوک فرس و حالات دیگر طوایف رتبت بلند داشته و در نزد ا
صباحلغتنامه دهخداصباح . [ ] (اِخ ) ابن مثنی . وی از کتاب عمربن عبدالعزیز اموی است . جهشیاری از عبداﷲبن صالح کاتب آرد که نامه ای از عمربن عبدالعزیز به عیاض بن عبداﷲ دیدم که پایان آن چنین بود: [ و کتب الصباح بن المثنی یوم الخمیس لاربع خلون من ذی الحجة سنة تسع و تسعین ] . (الوزراء و الکتاب ص <sp
حسن صباحلغتنامه دهخداحسن صباح . [ ح َ س َ ن ِ ص َب ْ با ] (اِخ ) از داعیان فرقه ٔ نزاریه ٔاسماعیلیان در الموت قزوین است . بعد از وفات المستنصر فاطمی میان دو فرزند او المصطفی الدین اﷲ مشهور به «نزار» و المستعلی باﷲ ابوالقاسم احمد که هر دو مدعی جانشینی پدر بودند، اختلاف افتاد و از اینجا متابعان فاط
چهارصباحلغتنامه دهخداچهارصباح . [ چ َ / چ ِ ص َ ] (اِ مرکب ) چهارروز. چهاربامداد. چهارصباح عمر. چهارروز عمر. چهارروزه ٔ عمر. چهارروزه ٔ زندگانی . و از آن کوتاهی مدت اراده کنند. و یا کوتاه وانمود کردن مدت خواهند، هرچند که کوتاه نباشد. سپنج . رجوع به چارصباح شود.<b
خوش صباحلغتنامه دهخداخوش صباح . [ خوَش ْ/ خُش ْ ص َ ] (ص مرکب ) خوب رو. || کنایه ازاسب عربی نیکوشمایل . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
حسین صباحلغتنامه دهخداحسین صباح . [ ح ُ س َ ن ِ ص َ ب ب ] (اِخ ) ابن حسن صباح . به جرم قتل نفس به امر پدرش حسن صباح کشته شد. (از حبیب السیر).
چارصباحلغتنامه دهخداچارصباح . [ ص َ ] (اِ مرکب ) چارروز.چارروزه ٔ عمر. چندروزه ٔ عمر؛ چارصباحی زنده بودن .