شبرلغتنامه دهخداشبر. [ ش ُ ب َ ] (معرب ، اِ) لاتینی آن سوبر . به معنی چوب پنبه است . (از دزی ج 1 ص 719).
شبرلغتنامه دهخداشبر. [ ش ُب ْ ب َ ] (اِخ ) سیدعبداﷲبن محمدرضابن احمدبن علی علوی حسینی موسوی از فقها و محدثان امامیه و صاحب آثار بسیار است . به سال 1242 هَ . ق . در 44 سالگی درگذشت . (ریحانة الادب ج <span class="hl" dir="ltr"
شبرلغتنامه دهخداشبر. [ ش َ ] (اِخ ) ابن شبر تابعی و از اصحاب عمربن خطاب بوده است . (از تاج العروس ).
گران گیرلغتنامه دهخداگران گیر.[ گ ِ ] (نف مرکب ) کنایه از دیرگیر و سخت گیر. || آنکه در کارها صبر و ثبات ورزد. (آنندراج ).
درنگی شدنلغتنامه دهخدادرنگی شدن . [ دِ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آهسته و کند شدن . متأخر گشتن . ابطاء. (ترجمان القرآن جرجانی ). استبطاء. (تاج المصادر بیهقی ). التیاء. (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بطاءة. بطوء. تبطیة. تعبیم . رخن . رَیْث : تباطؤ؛ درنگی شدن در رفتن . عَتم ؛ درنگی شدن تاریکی
غباریلغتنامه دهخداغباری . [ غ ُ ] (اِخ ) محمد امین . وی ازمردم هرات است طالب علم خوبی است . انشائش هم بد نیست و از هیئت نیز خیلی اطلاع دارد. این ابیات ازوست :چنان مکن که دگر ترک آه و ناله کنم چنان مکن که ترا با خدا حواله کنم رخی که گشته چو کاه از خمار محنت و دردز نشئه ٔ می وارس
احدلغتنامه دهخدااحد. [ اُ ح ُ ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) مؤلف روضةالصفا آورده است : از جمله ٔ معظمات وقایع سنه ٔثلث هجریه غزاء اُحد است . تفصیل این اجمال آنکه مشرکان بعد از انهزام معرکه ٔ بدر به مکه آمده ، مال کاروان خویش را که ابوسفیان آورده بود در دارالندوة بنا بر رغبت ارباب آن مضبوط ساخته و صن
صبرفرهنگ فارسی عمیدگیاهی از خانوادۀ سوسنها با برگهای بلند، شیرابهای زرد و تلخ که مصرف دارویی دارد.
حب صبرلغتنامه دهخداحب صبر. [ ح َب ْ ب ِ ص َ ] (ع اِ مرکب ) صداع و درد معده را نفع دهد. صفت آن : سقوطری یک مثقال ، تربد یک درم ، حب النیل و غاریقون و انیسون از هر یک نیم درم ، تخم حنظل و نمک هندی از هر یک دانگی و نیم ، کتیره و مقل از هر یک درمی ، همه را کوفته و بیخته به آب کرفس یا بادیان بسریشند
متصبرلغتنامه دهخدامتصبر. [ م َ ت َ ص َب ْ ب ِ ] (ع ص ) شکیبائی کننده . (آنندراج ). کسی که شکیبائی می کند و صبر می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خود را به ستم بازدارنده . (آنندراج ). آن که به ستم خود را باز میدارد و منع می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). و
اصبرلغتنامه دهخدااصبر. [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) شکیباتر. صابرتر. بردبارتر. || مجازاً، تواناتر. بابقاتر. بادوام تر. دلیرتر: و صارد اثقل و اصبر علی النار منه . (ابن البیطار).- امثال : اصبر من الارض . اصبر من الود علی الذ
بی صبرلغتنامه دهخدابی صبر. [ ص َ ] (ص مرکب ) (از: بی + صبر) ناشکیبا. بی تحمل . (ناظم الاطباء). ناآرام : چو بانو زین سخن لختی فروگفت بت بی صبر شد با صابری جفت . نظامی .مهین بانو چو کرد این قصه را گوش فروماند از سخن بی صبر و بی هوش