صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) اصمعی در کتاب الجزیره هنگامی که منازل بنی عقیل و عامل را استقصاء کرده بقیه ٔ ارض عامل را صعید دانسته است . (معجم البلدان ).
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) بلادی بزرگ و واسع بود به مصر و در آن چند شهر بزرگ است و از آن جمله اسوان و آن اول این بلاد از ناحیه ٔ جنوب است . سپس قوص و قفطو اخمیم و بهنسا و شهرهای دیگر باشد و صعید بر سه قسمت منقسم شود: 1- صعید اعلی و حدّ آن اسوان و آ
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک وادی القری و در آن مسجدی است رسول خدا (ص ) را که هنگام رفتن به تبوک آن را عمارت کرد. (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
صعیدلغتنامه دهخداصعید. [ ص َ ] (ع اِ) خاک یا روی زمین . ج ، صُعُد و صُعُدات . (منتهی الارب ). روی زمین . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). روی زمین و خاک بر روی زمین . (مهذب الاسماء). خاک و روی زمین . (غیاث اللغات ). || راه . (منتهی الارب ).
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
ساعت سعدلغتنامه دهخداساعت سعد. [ ع َ ت ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ساعت نیک . ساعت مبارک . وقتی که در آن برخی کارها شاید. ضدّ ساعت نحس . در تذکرة الملوک آمده : فصل دوم در بیان شغل مقرب الخاقان منجم باشی است . مشارالیه هر روزه به دستور اطباء به در دولتخانه حاضر میشد که
ابوالحسن صعیدیلغتنامه دهخداابوالحسن صعیدی . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 365 و 366 شود.
علی صعیدیلغتنامه دهخداعلی صعیدی . [ ع َ ی ِ ص َ ] (اِخ ) ابن حمید صعیدی . مکنی به ابوالحسن و مشهور به ابن صباغ یا ابن حمزه . ازعرفای بزرگ اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هَ . ق .بود. پدر او شغل صباغی داشت و با وجود اصرار پدر دراینکه شغل او را دنبال کند، وی راه سیر و سلوک را پیش گرفت . صعیدی با النا
علی صعیدیلغتنامه دهخداعلی صعیدی . [ ع َ ی ِ ص َ] (اِخ ) ابن احمدبن مکرم اﷲ صعیدی عدوی مالکی أزهری . فقیه و محدث و اصولی و متکلم و منطقی قرن دوازدهم هَ . ق . وی در سال 1112 هَ . ق . در بنی عدی از نواحی اسیوط متولد شد و در دهم رجب سال 118
علی صعیدیلغتنامه دهخداعلی صعیدی . [ ع َ ی ِ ص َ] (اِخ ) ابن محسن صعیدی مالکی شاذلی وفایی . مشهور به رمیلی و مکنی به ابوصلاح . رجوع به علی رمیلی شود.
فاولغتنامه دهخدافاو. (اِخ ) دهی است به صعید مقابل قاو. (منتهی الارب ). بدون همزه ، نام قریه ای است در صعید مشرق میل ، در برّ. (معجم البلدان ).
زارهلغتنامه دهخدازاره . [ رَ ] (اِخ ) قریه ای است به صعید. (منتهی الارب ) (تاج العروس ). یاقوت آرد: زاره شهری است به صعید نزدیک به قفط. (از معجم البلدان ). و در قاموس الاعلام ترکی آمده است : ناحیه ای بدین نام در صعید مصر است .
شطاطیرلغتنامه دهخداشطاطیر. [ ش َ ] (اِخ ) شهرستانی است به صعید ادنی . (منتهی الارب ). کوره ای است در سمت مغرب نیل در صعید ادنی . (از معجم البلدان ).
دهروطلغتنامه دهخدادهروط. [ دَ ] (اِخ ) شهری است به صعید مصر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شهری است در سمت باختری رود نیل از ناحیه ٔ صعید. (از معجم البلدان ).
تصعیدلغتنامه دهخداتصعید. [ ت َ ] (ع مص ) بر کوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). برآمدن . (بحر الجواهر). برآمدن بر کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآمدن بر جای بلند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || فرود آمدن در وادی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در وادی رف
آنتالپی تصعیدenthalpy of sublimationواژههای مصوب فرهنگستانمقدار انرژی لازم برای تبدیل فاز واحد جرم جامد به بخار در دما و فشار ثابت