صلح جولغتنامه دهخداصلح جو. [ ص ُ ] (نف مرکب ) خواهان صلح . جوینده ٔ صلح . طالب آشتی . آشتی طلب : ما سیکی خوار نیک تازه رخ و صلح جوی تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی . منوچهری .خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی ساخته رود و سرود چنگ
پیسلهلغتنامه دهخداپیسله . [ پ َ ل ِ ] (اِخ ) پِیْزلی . شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو)، دارای 84800 تن سکنه . آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است .
سگیلهلغتنامه دهخداسگیله . [ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ) آه . (ناظم الاطباء). || آروغ . (ناظم الاطباء). فواق . (ناظم الاطباء).
سلحلغتنامه دهخداسلح . [ س َ ] (ع مص )سرگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).حدث کردن . (تاج المصادر بیهقی ). غائط کردن . (المصادر زوزنی ). || شمشیر دادن و شمشیر را سلاح کسی ساختن . یقال : سلحته السیف ؛ شمشیر را سلاح او ساختم و دادم او را شمشیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).<b
صلح جوئیلغتنامه دهخداصلح جوئی . [ ص ُ ] (حامص مرکب ) آشتی خواهی . صلح طلبی . رجوع به صلح طلبی ، صلح جو و صلح شود.
صلحفرهنگ فارسی عمید۱. (سیاسی) دست کشیدن از جنگ با عقد قرارداد.۲. (حقوق) عقدی که در آن کسی ملکی، مالی، یا حقی از خود را به دیگری واگذار میکند و میبخشد.۳. (اسم مصدر) دعوایی را با قرار و پیمانی بین خود حلوفصل کردن؛ آشتی؛ سازش.⟨ صلح کردن: (مصدر لازم) آشتی کردن؛ سازش کردن.⟨ صلح کل: [قد
صلحلغتنامه دهخداصلح . [ ص ِ ] (اِخ ) بلده ای است فوق واسط و آنرا نهری است که از جانب شرقی دجله آب می گیرد از مکانی که آنرا فم صلح نامند. (معجم البلدان ).
صلحلغتنامه دهخداصلح . [ ص ُ ] (ع اِمص ) آشتی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). سِلْم . تراضی میان متنازعین . سازش . هُدْنَة. هَوادَة. مقابل حرب و جنگ : همه نیوشه ٔ خواجه به نیکوئی و به صلح همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام . رودکی .<
حاکم صلحلغتنامه دهخداحاکم صلح . [ ک ِ م ِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فقیه . || داوربخش . امین صلح . رجوع به محکمه ٔ صلح و آئین دادرسی تألیف متین دفتری سال 1327 هَ . ش . ص 31 شود.
خلاف صلحلغتنامه دهخداخلاف صلح . [ خ ِ / خ َ ف ِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مخالف آشتی و عهد و پیمان . (ناظم الاطباء).
فم الصلحلغتنامه دهخدافم الصلح . [ ف َ مُص ْ ص ُ ] (اِخ ) شهرکی است آبادان و بانعمت بر مشرق دجله به عراق . (حدود العالم ).
ابومصلحلغتنامه دهخداابومصلح . [ اَ م ُ ل ِ ] (اِخ ) نضربن مشرس . محدث است و ابونعیم قاری بلخی از او روایت کند.
مستصلحلغتنامه دهخدامستصلح . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استصلاح . نیکو کردن خواهنده ، ضد مستفسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). آنکه نیکوئی کردن می خواهد و صلح می جوید. (ناظم الاطباء). رجوع به استصلاح شود.