شمملغتنامه دهخداشمم . [ ش َ م َ / ش ُ م َ ] (اِ) کفش روستایی . (ناظم الاطباء). پای افزاری است که آنرا به آذربایجان بسیار دارند و آن یکتا چرم بود و رشته دراز بدو برکشند بیشتر مسافران و دهقانان دارند. (فرهنگ اوبهی ). چارق . رجوع به شمل و چارق شود.
شمملغتنامه دهخداشمم . [ش ُ م َ ] (اِ) فرار. گریز. هزیمت . || میل و رغبت به فرار. (ناظم الاطباء). || دوری ونفرت . (فرهنگ اوبهی ). دوری و بعد. (ناظم الاطباء).
شمملغتنامه دهخداشمم . [ ش َ م َ ] (ع اِ) بلندی کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلندی نای بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || خوبی و راستی بالای بینی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || درازی بینی . || باریکی سر بینی .
شمیملغتنامه دهخداشمیم . [ ش َ ] (اِخ ) اصفهانی . میرزامحمد حسین فرزند میرزاعبدالکریم . از گویندگان قرن دوازده هجری بود و اجدادش از شیراز به اصفهان آمدند. وی خط شکسته نیکو می نوشت و چندی از طرف نادرشاه به منصب قضای لشکرمنصوب گشت و پس از آن کلانتر اصفهان شد و هم در آن سال (<span class="hl" dir=
شمیملغتنامه دهخداشمیم . [ ش َ ] (اِخ ) حلی حلبی نحوی ، علی بن حسن . متوفای سال 601 هَ . ق . او راست : 1- انیس الجلیس فی التجنیس . 2-حماسه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به علی شمیم شود.
صمیمفرهنگ فارسی عمید[قدیمی]۱. خالص؛ محض؛ اصل.۲. (اسم) اوج و شدت هر چیز، بهویژه گرما یا سرما.⟨ صمیم زمستان: [قدیمی] سرمای سخت وسط زمستان.⟨ از صمیم قلب: [مجاز] از ته دل؛ از روی میل، شوق، و صدق.
صمیملغتنامه دهخداصمیم . [ ص َ] (ع ص ، اِ) استخوان که بدان قوام عضو است . (منتهی الارب ). || اصل چیزی و خالص و خلاصه ٔ آن . یقال : هو فی صمیم قومه ؛ ای فی خالصهم و لبهم . (منتهی الارب ). خالص . (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). بی آمیغ.- رجل صمیم ؛ مرد خالص واحد و جمع
تصميمدیکشنری عربی به فارسیطرح کردن , قصد کردن , تخصيص دادن , طرح , نقشه , زمينه , تدبير , قصد , خيال , مقصود , تعيين , عزم , تصميم