ذیت و ذیتلغتنامه دهخداذیت و ذیت . [ ذَ وَ ذَ ] (ع ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) این و آن . || چنین و چنین . کیت و کیت .
دتلغتنامه دهخدادت . [ دَت ْ ت ُ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دتلغتنامه دهخدادت . [ دُ ت ِ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دثلغتنامه دهخدادث . [ دَث ث ] (ع اِ) باران خرد. مطر ضعیف . (اقرب الموارد). باران ضعیف . باران ریزه و ضعیف . (منتهی الارب ). دثاث . || رمی مقارب از پس جامه . (منتهی الارب ). تیراندازی از نزدیک از پس جامه : دث الصید الصیاد؛ تیر انداخت صیاد مقارب آن شکار را از پس جامه . (ناظم الاطباء). || ضرب
آب میوه هاگویش تهرانیآب انار، آب طالبی، آب هویج، آب انگور، آب هندوانه، آب خیار، آب زرشک، آب سیب، آب گلابی، آب آلو، آب آلبالو، آب انجیر، آب قیصی،آب هلو
ضددیکشنری عربی به فارسیدربرابر , درمقابل , پيوسته , مجاور , بسوي , مقارن , برضد , مخالف , عليه , به , بر , با
ضدفرهنگ فارسی عمید۱. ناساز؛ ناسازگار؛ مخالف؛ ناهمتا.۲. [قدیمی] مثل؛ نظیر؛ همتا. Δ در معنای ۱ و ۲ از اضداد است.۳. جلوگیریکننده.۴. (صفت) (ادبی) ویژگی کلمهای که بر دو معنی متضاد دلالت دارد، مانند خود کلمۀ ضد که در عربی هم به معنی مخالف و ناهمتا است و هم به معنی مثل و نظیر و همتا.۵. (اسم)
ضدلغتنامه دهخداضد. [ ض َدد ](ع مص ) غالب آمدن بر کسی . (منتهی الارب ). غالب شدن در خصومت بر کسی . || بازگردانیدن چیزی را از کسی . (منتخب اللغات ). برگردانیدن چیزی را از کسی وبازداشتن بلطف و نرمی . (منتهی الارب ). || پر کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر). پر کردن مشک و جز آن . (منتخب اللغات ). پر
ضدلغتنامه دهخداضد. [ ض ِدد / ض ِ ](از ع ، ص ، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمی از مقابل است . و لغات اضداد بیانش ضمن بیان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شأاﷲ تعالی - ان
چهارضدلغتنامه دهخداچهارضد. [ چ َ / چ ِ ض ِدد / ض ِ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار (عدد) + ضد) و آن عبارت است از: گرمی و سردی ، تری و خشکی . رجوع به چارضد شود.
چارضدلغتنامه دهخداچارضد. [ ض ِ ] (اِ مرکب ) چهارضد. چهارطبع. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست . گرمی و سردی و تری و خشکی : گفتم مزاج هست ستمگار و چارضدگفتا که اعتدال سیم را بود ضرور.ناصرخسرو.
خضدلغتنامه دهخداخضد. [ خ َ ] (ع مص ) شکستن چوب اعم از آنکه خشک باشد یا تر، بنوعی که از هم جدا نگردد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || خمانیدن شتر و دوتا کردن گردن شتر دیگر را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خضد البعیر عنق آخر. (م