ضراطلغتنامه دهخداضراط. [ ض ُ ] (ع اِ) تیز. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). آواز تیز. (منتهی الارب ). ضِرطه . ضرط. ریحی که به آواز از اسفل شکم برآید. (غیاث ) (آنندراج ). بادی که به آواز از مردم جدا شود. باد بُن ِ آدمی . (دهار) : و جایگاه وزارت به اصیل روغدی تفویض کرد، ا
ضراطلغتنامه دهخداضراط.[ ض ُ ] (ع مص ) تیز دادن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). گوز زدن . باد رها کردن از شکم . (مهذب الاسماء).
دراتلغتنامه دهخدادرات . [ دُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ داری ، قال رسول اﷲ (ص ) : کونوا دراة و لاتکونوا رواة. (تاریخ ابونعیم ج 1 ص 138). رجوع به داری شود.
درایاتلغتنامه دهخدادرایات . [ دِ ] (ع اِ) ج ِ درایة، درایت : و محققان درایات و مدرسان سور و آیات . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 119). و رجوع به درایت و درایة شود.
درایتلغتنامه دهخدادرایت . [ دِ ی َ ] (ع اِمص ) درایة. دانستن . عقل . دانش . (غیاث ). علم . معرفت . (ناظم الاطباء). دریافت . دریافتن . بدانستن . عرفان . معرفت . وقوف . آگاهی . دانایی . بقیة : هرگاه که زمام آن بدست اهتمام او دادندی در آن آثار کفایت و درایت و ابواب امانت و
ذراتلغتنامه دهخداذرات . [ ذَرْرا ] (ع اِ) ج ِ ذرّة : انعامش از شمار گذشته است و چون توان ذرات آفتاب فلک را شمار کرد. خاقانی .جمله ٔ ذرات عالم گوش گشت تا تو فرمائی هر آن فرمان که هست . عطار.هست آن ذ
ضراطمیلغتنامه دهخداضراطمی . [ ض ُ طِ می ی ] (ع ص ، اِ) باله ٔ (؟) سطبر برآمده . (منتهی الارب ). من الارکاب ای الفروج الضخم الجافی المکتنز المرتفع.
بادپرانیلغتنامه دهخدابادپرانی . [ پ َ / پ َرْ را ] (حامص مرکب ) خوش آمد کردن ، گفتن . || ضراط زدن یعنی گوز کردن ، چه باد بمعنی ضراط است ، طغرا گوید : غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست از نی انبان شکم چون بادپرانی کند.<p class="
فقاعلغتنامه دهخدافقاع .[ ف َق ْ قا ] (ع ص ) سخت پلید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ضراط. (از اقرب الموارد).
حباقلغتنامه دهخداحباق . [ ح ُ ] (ع اِ) تیز. ضراط. گوز. صوت اسفل انسان . (مهذب الاسماء) : او در ابتدا نحاسی بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی دهشت ضراط و حباق از او روان . (جهانگشای جوینی ). || دشنامی است زنان وکنیزکان را، و گویند یا حباق ! دشنام است مردان را. (منتهی
ضراطمیلغتنامه دهخداضراطمی . [ ض ُ طِ می ی ] (ع ص ، اِ) باله ٔ (؟) سطبر برآمده . (منتهی الارب ). من الارکاب ای الفروج الضخم الجافی المکتنز المرتفع.
حب الضراطلغتنامه دهخداحب الضراط. [ ح َب ْ بُض ْ ض ِ ] (ع اِ مرکب ) مازریون . (داود ضریر انطاکی ). تخم ریباس .
اضراطلغتنامه دهخدااضراط. [ اِ ] (ع مص ) بدهان حکایت صوت ضراط کردن و بدان فسوس کردن به کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و یعدی بالباء. (آنندراج ). اضراط کسی را و اضراط به کسی ؛ بدهان ضراط درآوردن و بدان استهزا کردن . (از اقرب الموارد). بزبان تیز دادن . (تاج المصادر بیهقی ). شیشکی