دماثلغتنامه دهخدادماث . [ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ دَمِث . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ج ِ دمیث ، به معنی جای نرم ریگناک . (آنندراج ).ج ِ دمیث . (ناظم الاطباء). رجوع به دمث و دمیث شود.
دمیاطلغتنامه دهخدادمیاط. [ دِم ْ ] (اِخ ) نام شهری است به مصر سفلی نزدیک بحیره ٔ تنیس به ساحل شعبه ٔ شرقی نیل دارای 31هزار تن سکنه . (یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء). نام ولایتی است مابین مصر و عدن . (برهان ). شهری است بر ساحل نیل ازمضافات مصر. (منتهی الارب
دیمیادلغتنامه دهخدادیمیاد. (اِ) کبر و غرور نفس را گویند و آن آن است که اموال فانیه ٔ خسیسه را در نظر نیاورد و بر بذل آن قادر باشد. (برهان ) (آنندراج ).
plasterدیکشنری انگلیسی به فارسیگچ، مشمع، ارزه، ضماد، مرهم، خمیر مخصوص اندود دیوار و سقف، گچ زدن، گچ مالیدن، ضماد انداختن، مشمع انداختن روی
plastersدیکشنری انگلیسی به فارسیپلاستر، گچ، مشمع، ارزه، ضماد، مرهم، خمیر مخصوص اندود دیوار و سقف، گچ زدن، گچ مالیدن، ضماد انداختن، مشمع انداختن روی
لثغةدیکشنری عربی به فارسینوک زباني صحبت کردن , شل وسرزباني تلفظ کردن , شلي زبان , گچ , خمير مخصوص اندود ديوار و سقف , ديوار را با گچ و ساروج اندود کردن , گچ زدن , گچ ماليدن , ضماد انداختن , مشمع انداختن روي
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ). پرانیدن .پ
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (اِخ ) ابن ثعلبه ٔ ازدی (و یقال ضِمام ، و الاول اکثر). صحابی و دوست پیغمبر اکرم در جاهلیت . (منتهی الارب ).
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (ع مص ) بستن چیزی بر جراحت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). و منه : ضَمدَ عینه بالصبر؛ ای جَعله علیها. (منتهی الارب ). || زدن عصا بر سر کسی . || مدارا کردن . || برابری کردن در چیزی . (منتهی الارب ). || دو معشوق گرفتن زن . ابوذؤیب گوید :
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (ع اِ) مرهم . (دهار) (زمخشری ). مرهم جراحت . (مهذب الاسماء). دارو که بر جراحت نهند. ادویه با مایعی درآمیخته که بر عضوی نهند. دواهای زفت که محتاج به بستن است برخلاف طلاء. دارویی که به آب یا بچیزی رقیق دیگر سرشته بر اندامی پهن کنند، وآن را بهندی لیپ گویند. (غیاث )
اضمادلغتنامه دهخدااضماد. [ اِ ] (ع مص ) فراهم آوردن کسان را: اضمدهم اضماداً. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اضماد قوم ؛ گرد آوردن آنان را. (از اقرب الموارد). || اضماد عرفج ؛ غنچه برآوردن درخت عرفج ؛ (ناظم الاطباء). غنچه پدید آوردن عرفج . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اضماد عرفج ؛ بو
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (اِخ ) ابن ثعلبه ٔ ازدی (و یقال ضِمام ، و الاول اکثر). صحابی و دوست پیغمبر اکرم در جاهلیت . (منتهی الارب ).
ضمادلغتنامه دهخداضماد. [ ض ِ ] (ع مص ) بستن چیزی بر جراحت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). و منه : ضَمدَ عینه بالصبر؛ ای جَعله علیها. (منتهی الارب ). || زدن عصا بر سر کسی . || مدارا کردن . || برابری کردن در چیزی . (منتهی الارب ). || دو معشوق گرفتن زن . ابوذؤیب گوید :