ذوحقلغتنامه دهخداذوحق . [ ح َق ق ] (ع ص مرکب ) سزاوار. صاحب حق و در فارسی تنها ذی حق گویند. رجوع بذی حق شود.
دواحقلغتنامه دهخدادواحق . [ دَ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ داحق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ داحق ، خرمای دفزک زرد. (آنندراج ). رجوع به داحق شود.
ضاحکلغتنامه دهخداضاحک . [ ح ِ ] (اِخ ) دو کوهست در پائین فرش . ابن السکیت گوید ضاحک و ضویحک دو کوهند و میان آن دو رودباری است بنام یین . (معجم البلدان ).