طالع میمونلغتنامه دهخداطالع میمون . [ ل ِ ع ِ م َ ] (ترکیب وصفی ) طالع سعد. طالع مسعود. طالع مبارک . بخت نیک . اختر فیروز : همی فزونی جوید آواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی . شهید بلخی یا پیروز مشرقی .با تو پیاده خواند جهان
تالةلغتنامه دهخداتالة. [ ل َ ] (ع اِ) خرمابن ریزه و نهال آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند. ج : تال . (منتهی الارب ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
پتولهلغتنامه دهخداپتوله . [ پ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) بافته ٔ ابریشمی منقش کار هندوستان را گویند. (برهان ).
طالعلغتنامه دهخداطالع. [ ل ِ ] (ع ص ) برآینده . (دهار) (غیاث اللغات ). صعودکننده . طلوع کننده . بازغ . شارق ، مقابل غارب : که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالعکه من بقد تو سروی ندیده ام مایل . سعدی . || (اِ) دراصطلاح احکامیان جزوی از م
اوارهفرهنگ فارسی عمید۱. دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حسابهای مالیاتی را ثبت میکردند؛ دفتر حساب دیوانی.۲. دیوانخانه: ◻︎ همی فزونی جوید اواره بر افلاک / که تو به طالع میمون بدو نهادی روی (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۳۷).
رهبری کردنلغتنامه دهخدارهبری کردن . [ رَ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هدایت کردن و ارشاد نمودن . (ناظم الاطباء) : گلت از خار و خارت از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد. (گلستان ). گفت او را ندانم گفت منت رهبری کنم . (گلستان ). طالع میمون و بخت همایون در این بقعه ام رهبری کرد. (گ
طالعفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بخت؛ اقبال؛ سرنوشت.۲. جزئی از منطقةالبروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بودهاند.۳. [قدیمی] تفٲلی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس.۴. (صفت) [قدیمی] طلوعکننده.⟨ طالع میمون: [قدیمی، مجاز] طالع مبارک؛ طالع خجسته؛ طال
فزونی جستنلغتنامه دهخدافزونی جستن . [ ف ُ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) برتری خواستن . (یادداشت بخط مؤلف ) : همی فزونی جوید هماره بر افلاک که توبه طالع میمون بدو نهادی روی . فیروز مشرقی . بدو گفت با شاه ایران بگوی که نادیده برما فزونی مج
طالع مسعودلغتنامه دهخداطالع مسعود. [ ل ِ ع ِ م َ ](ترکیب وصفی ) بخت فرخنده . اختر فیروز. ستاره ٔ میمون . و رجوع به طالع میمون و طالع سعد شود : رایت منصور او را فتح باشد پیشروطالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهری .امروز کزو طالع مسعود
طالعلغتنامه دهخداطالع. [ ل ِ ] (ع ص ) برآینده . (دهار) (غیاث اللغات ). صعودکننده . طلوع کننده . بازغ . شارق ، مقابل غارب : که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالعکه من بقد تو سروی ندیده ام مایل . سعدی . || (اِ) دراصطلاح احکامیان جزوی از م
طالعدیکشنری عربی به فارسیزيج , طالع , زايچه , جدول ساعات روز , فال , نشانه , پيشگويي , بفال نيک گرفتن
طالعفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بخت؛ اقبال؛ سرنوشت.۲. جزئی از منطقةالبروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بودهاند.۳. [قدیمی] تفٲلی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس.۴. (صفت) [قدیمی] طلوعکننده.⟨ طالع میمون: [قدیمی، مجاز] طالع مبارک؛ طالع خجسته؛ طال
طالعلغتنامه دهخداطالع. [ ل ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان راستوبی بخش سوادکوه شهرستان شاهی در 7هزارگزی جنوب ایستگاه پل سفید و یکهزارگزی شوسه ٔ شاهی تهران . کوهستانی و معتدل و مرطوب و مالاریائی . با150 تن سکنه . آب آن از چشمه و ر
خجسته طالعلغتنامه دهخداخجسته طالع. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ل ِ ] (ص مرکب ) صاحب طالع خجسته . آنکه طالعش فرخنده است . آنکه طالعش مبارک است . آنکه طالعش با میمنت است : کو پیک صبح تا گله های شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم .<p cl
خشکی طالعلغتنامه دهخداخشکی طالع. [ خ ُ ی ِ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ادبار و بدبختی . خشکی بخت . (آنندراج ) : نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم چون حباب از کاسه ای خود را بدریا می زنم . کلیم (دیوان چ بیضائی ص <span class="hl" dir="
شورطالعلغتنامه دهخداشورطالع. [ ل ِ ] (ص مرکب ) شوراختر. (ناظم الاطباء). کنایه از مدبر و بدبخت . (آنندراج ) : هرکه شیرین تر فراق جانگزایش تلخ ترشورطالعتر ز فرهادم ببین احوال چیست . ظهوری .رجوع به شوربخت شود.