طبع کافوریلغتنامه دهخداطبع کافوری . [ طَ ع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مزاج سرد و خشک باشد. (برهان ). || کنایه از طبع سوداوی . (آنندراج ). || کنایه از مردم کند طبع و خنک و بارد. (برهان ) (آنندراج ). || یخ بسته . (برهان ). || کنایه از فوت و موت . (برهان ). مرگ . (آنندراج ). || شوریده دماغ .
فرایند شکلگیری طبیعی،روند شکلگیری طبیعیnatural formation processواژههای مصوب فرهنگستانآن دسته از رویدادهای طبیعی دخیل در روند شکلگیری محوطههای باستانشناختی، مانند سیل و یخبندان
تبیعلغتنامه دهخداتبیع. [ ت َ / ت ُ ب َ ] (اِخ ) نام پدر حارث رعینی صحابی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کافوریلغتنامه دهخداکافوری . (ص نسبی ) منسوب است به کافور که نوعی عطر است . || فروشنده ٔ کافور. (انساب سمعانی ). || هرچیز خالص و صاف بسیار سفید. (ناظم الاطباء). || سفیدگون . برنگ سفید : بافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم . <p class="
تناسللغتنامه دهخداتناسل . [ ت َ س ُ] (ع مص ) زه و زاد پدید آمدن . (زوزنی ). از یکدیگر زادن . (منتهی الارب ) (از دهار) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از هم زائیدن . (غیاث اللغات ) : هرکه خدمت ... کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که بصورت گرمابه ب
طبعدیکشنری عربی به فارسیبتابعيت کشوري در امدن , پذيرفته شدن (درکشور) , جزو زباني وارد شدن (کلمات) , بومي شدن (گياه و جانور) , طبيعي شدن , هنجار کردن
طبعفرهنگ فارسی عمید۱. خوی؛ سرشت؛ نهاد.۲. استعداد؛ توانایی.۳. (اسم مصدر) چاپ کردن؛ چاپ.۴. (طب قدیم) مزاج.۵. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا).⟨ طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بیتکلف شعر بگوید.
طبعلغتنامه دهخداطبع. [ طَ ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده . ج ، طباع . (منتهی الارب ). خوی . (دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت . (مهذب الاسماء). آخشیج . (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی ). سرشت . (مقدمة الادب زمخشری ). خلقت . فطرت . طینت . خمیره . جبلت . نهاد. آب و گل . منش .(نصاب ). گ
طبعلغتنامه دهخداطبع. [ طَ ] (ع مص ) مهر کردن بر نامه و جز آن . (منتهی الارب ). مهر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). || نقش کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ساختن شمشیر. صاحب منتهی الارب در مورد این معنی عبارتی آورده بدین سیاق : طبع السیف من الطین ، و
طبعلغتنامه دهخداطبع. [ طَ ب َ ] (ع اِ) گناه . جناح . ذنب . بزه . || عیب . آک . آهو. هر قبیحه ای که باشد. نقیصه . || زنگ . (منتهی الارب ). چرک . ریم . زنگار. (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). || جوی خرد. ج ، اطباع . (مهذب الاسماء).
داهی طبعلغتنامه دهخداداهی طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) زیرک طبع. که سرشت داهیان دارد. که طبع زیرکان دارد : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293).
دنی الطبعلغتنامه دهخدادنی الطبع. [ دَ نی یُطْ طَ ] (ع ص مرکب ) دنی ءالطبع. پست . فرومایه ٔ ناجوانمرد. پست فطرت . (یادداشت مؤلف ).
تاریک طبعلغتنامه دهخداتاریک طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) بدسرشت : ناکسان را فِراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند.سعدی .
خام طبعلغتنامه دهخداخام طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) آنکه خیالات فاسد داشته باشد. (آنندراج ). ابله . احمق . نادان . کودن . (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی راکه صاحب خیالات فاسد است . صاحب طبع خام : خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف مگیرزلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.
خردمندطبعلغتنامه دهخداخردمندطبع. [ خ ِ رَ م َ طَ ] (ص مرکب ) آنکه طبع خردمند دارد. صاحب رای . صاحب عقل : خردمندطبعان منت شناس بدوزند نعمت بمیخ سپاس .سعدی .