حله بافلغتنامه دهخداحله باف . [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ حله : تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست .کمال الدین اسماعیل .
گوهرفشانلغتنامه دهخداگوهرفشان . [ گ َ / گُو هََ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) گوهرافشان . گوهرپاش . گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده : همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی . <p clas
یارهلغتنامه دهخدایاره . [ رَ / رِ ] (اِ) دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیر آن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است و به عربی سوار گویند. (برهان ). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).زیوری
مرصعلغتنامه دهخدامرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر.
ساز کردنلغتنامه دهخداساز کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساخته و آماده کردن . (آنندراج ). آمادن . فراهم کردن . مهیا کردن . ترتیب دادن . ساخته کردن . ساختن : سپه را همه هر چه بایست ، سازبکرد و بیامد سوی تخت باز. فردوسی .خرد را چو با دانش ا
طوقدیکشنری عربی به فارسیدورگرفتن , احاطه کردن , حلقه زدن , دورچيزي گشتن , دربرداشتن , ازجناح خارجي بدشمن حمله کردن
طوقدیکشنری عربی به فارسیتنگ اسب , محيط , قطر شکم , ابعاد , تنگ بستن , بست , بست اهني وچرمي , باتنگ بستن , دور گرفتن , يقه گرد و حلقوي چين دار مردان و زنان قرون 61 و 71 ميلا دي , غرور , تکبر , پرخاش , تاه کردن , چروک کردن , ناهموار کردن
طوقفرهنگ فارسی عمید۱. گردنبند.۲. چیزی که گرداگرد چیزی را میگیرد. ٣. نخطی حلقهمانند دور گردن برخی پرندگان و حیوانات.
طوقلغتنامه دهخداطوق . [ طَ ] (اِخ ) ابن المغلس . سردار علی بن الحسین بن قریش ، عامل کرمان بعهد یعقوب بن لیث صفار.چون یعقوب از بم بکرمان شد عامل کرمان این مرد را بحرب یعقوب فرستاد، چون لشکر برابر گشت حربی صعب کردند، ازهر طوق را اندر میان معرکه بکمند بگرفت و اسیر کرد و سپاه او هزیمت شدند. پس ا
طوقلغتنامه دهخداطوق . [ طَ ] (اِخ )پدر مالک . دعبل در حق مالک بن طوق گوید : الناس کلهم یسعی لحاجته مابین ذی فرح منهم و مهموم ومالک ظل ّ مشغولاً بنسبته یرُم ّ منها خراباً غیر مرموم یبنی بیوتاًخراباً لا انیس بهامابین طوق الی عمروبن کلثوم . <p
دالیةبن طوقلغتنامه دهخدادالیةبن طوق . [ ی َ ت ُ ن ُ طَ ] (اِخ ) شهرکی است بر کناره ٔ فرات . دالیة. رجوع به دالیة شود.
سرطوقلغتنامه دهخداسرطوق . [ س َ طَ / طُو ] (اِ مرکب ) حلقه ٔ کلانی که بر سر زنجیر باشد. (آنندراج ) : خروشان موجهایش چرخ تسخیردر او گرداب چون سرطوق زنجیر. سعید اشرف در وصف دریا (از آنندراج ).|| میل گ
متطوقلغتنامه دهخدامتطوق . [ م ُت َ طَوْ وِ ] (ع ص ) گردن بند پوشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زینت کرده شده ٔ با طوق و گردن بند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطوق شود.
ابوطوقلغتنامه دهخداابوطوق . [ اَ طَ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از جوارح طیور و صاحب نخبةالدهر گوید: بصعید مصر باشد در ساحل نیل و شکار او ماهی و تنها چشمان صید خویش برآرد و بخورد وبقیه بجای ماند و مردمان از پس مانده ٔ او برخورند.
منطوقلغتنامه دهخدامنطوق . [ م َ ] (ع ص ، اِ) سخن و کلام . (غیاث ) (آنندراج ). || گفته شده و نطق شده و تلفظشده . (ناظم الاطباء). || مضمون و معانی .(غیاث ) (آنندراج ). || نزد اصولیان ، خلاف مفهوم . (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). منطوق یعنی مدلول منطوقی و آنچه از محل نطق فهمیده می