جیلملغتنامه دهخداجیلم . (اِخ ) جیلم رود. رودی است بهندوستان : بگذاشتی مرا بلب جیلم با چندپیل لاغر باجولان . فرخی .روز سه شنبه پنج روزمانده از محرم امیر «مسعود» بجیلم رسید. (حاشیه ٔ برهان چ معین از تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir
زلملغتنامه دهخدازلم . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مانا و مشابه در حق و قد و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زلملغتنامه دهخدازلم . [ زَ ] (ع مص ) خطا کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پرکردن آوند و حوض را. || کم کردن بخشش را. || بریدن بینی کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تنگاتنگ رفتن و نزدیک بهم گذاشتن گامها را. || خوب و راست تراشیدن تیر ر
زلملغتنامه دهخدازلم . [ زَ ل َ ] (ع اِ) جانوری است مانند گربه . ج ، ازلام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جانوری مانند گربه ٔ اهلی و خردتر از آن . (ناظم الاطباء). || سم شکافته یا آنچه از پس ظلف است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جانور سم شکافته و یا آنچه پس از زلف است . (ناظم ال
بیدادپیشهلغتنامه دهخدابیدادپیشه . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که بیداد و ظلم پیشه دارد. ستم پیشه . بیدادکیش . ظلم کننده و ستم کننده . (ناظم الاطباء) : دو بیدادپیشه به پیش اندرون به بیداد خود شاه را رهنمون .نظامی .<
غالیونلغتنامه دهخداغالیون . (اِخ ) پرو قنصول اخائیة که برادرش سنکای فیلسوف وی را توصیف میکند (و میگوید) وی شخصی حلیم و ساده دل بود. و قوم یهود پولس را در حضور همین غالیون آورده ادعا کردند که کفر میگوید. بنابراین غالیون از این ادعا صرف نظر نمود و اعتنائی نکرد زیرا این مطلب از جمله ٔ مطالبی نبود
سپیددستلغتنامه دهخداسپیددست . [ س َ / س ِ پیدْ، دَ] (ص مرکب ) مرد سخی و صاحب همت . (برهان ) (آنندراج ).صاحب جود و سخا و بخشش و عطا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 113). || در غیاث اللغات آمده است که در شرح خاقانی بمعنی دزد و خیانت پیشه نو
ترکلغتنامه دهخداترک . [ ت ُ ] (ص ، اِ) نقیض تازیک باشد. گویند ترکان از اولاد یافث بن نوح اند. (برهان ). نام طایفه ای است در ترکستان که تاتار و مغول و سایر اتراک از آن طایفه اند و زبان ایشان معین است . (انجمن آرا) (آنندراج ). گروهی از اولاد یافث بن نوح . (ناظم الاطباء). نام قومی منسوب به ترک
ظلملغتنامه دهخداظلم . [ ظُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ ظلمت . تاریکی ها : شادمان باد و به شادی ّ و طرب نوش کنادباده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم . فرخی .همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی همیشه تا ندرخشد سها چو بدر ظلم . <p class="author"
ظلملغتنامه دهخداظلم . [ ظُ ل َ ] (ع اِ) سه شب متصل به شبهای دُرع ، یعنی نوزدهم و بیستم و بیست ویکم . || ج ِ ظَلماء .
ظلمدیکشنری عربی به فارسیبي انصافي , شرارت , بي عدالتي , ستم , بيداد , ظلم , خطا , جور , تعدي , فشار , افسردگي
دارالظلملغتنامه دهخدادارالظلم . [ رُظْ ظُ ] (ع اِ مرکب ) خانه ٔ ستم . خانه ٔ ستمگر.بیشتر بشهرها یا جاهایی که مردم آن یا فرمانروایان آن ستمگری و ناسازگاری کنند گفته میشود : چون ز دارالظلم شروان ناتوانش یافتی شربت عدلش مصفا دادی ، احسنت ای ملک .
متظلملغتنامه دهخدامتظلم . [ م ُ ت َ ظَل ْ ل ِ ] (ع ص ) دادخواه . (غیاث ). دادخواهنده . (آنندراج ). شکایت کننده از ظلم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دادخواه و شکایت کننده از ظلم و ستم و درخواست نماینده رفع ظلم و ستم را. (ناظم الاطباء) : فرمود تا پ
کهف الظلملغتنامه دهخداکهف الظلم . [ ک َ فُظْ ظُ ] (اِخ ) نام مردی است معروف . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس در ماده ٔ «ظلم » شود.
ذوظلملغتنامه دهخداذوظلم . [ ظَ ل َ ] (ع اِ مرکب ) در تاج العروس آمده است : و من المجاز (لقیئه أدنی ظلم محرکة) کما فی الصحاح (أو) أدنی (ذی ظلم ) و هذه عن ثعلب ای (أول کل شی ٔ) و قال ثعلب اوّل شی ٔ سد بصرک بلیل أو نهار (أو حین اختلط الظلام أو أدنی ظلم القرب أو القریب ) الاخیرنقله الجوهر
منظلملغتنامه دهخدامنظلم . [ م ُ ظَ ل ِ ] (ع ص ) ستم کشنده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ستم کشیده و اذیت دیده . (ناظم الاطباء). متحمل ظلم . کشنده ٔ ظلم . ستم بر. جورکش . (یادداشت مرحوم دهخدا).