ظل الغتنامه دهخداظل ا. [ ظِل ْ لُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) سایه ٔ خدا.صفتی است که شاهان را دهند و صاحب آنندراج گوید: و به اصطلاح پادشاه را گویند، چه سایه ٔ هر شیئی صاحب اوست و حکایت میکند از ذات آن شخص . پادشاه نیز همین حال را دارد به ذات الهی که انتظام مملکت به ذات اوست چنانکه انتظام وجود ممکنا
حافظالاطفاللغتنامه دهخداحافظالاطفال . [ ف ِ ظُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) حافظالنحل . فرفیون . (فهرست مخزن الادویة). افریون . (اختیارات بدیعی ).
حافظالاجسادلغتنامه دهخداحافظالاجساد. [ ف ِ ظُل ْاَ ] (ع اِ مرکب ) حافظالموتی . حافظالاموات . قطران . (فهرست مخزن الادویة). || شقردیون . موسیر. رجوع به حافظ الاموات شود.
افلاک ظللغتنامه دهخداافلاک ظل . [ اَ ظِل ل ] (ص مرکب ) پشت قوی . آنکه جای وی توانا و قوی باشد. (ناظم الاطباء). سخت حمایت . و این صفت ازآن ِ پادشاهی باشد که سایه ٔ لطف او محیط باشد جمله عالم را مانند افلاک ، پس معنی ترکیبی ، سایه ٔ همچو افلاک است چنانچه شیردل ای همچو شیر است و این ترکیب در اصل صفت
ظلدیکشنری عربی به فارسیسايه , حباب چراغ يا فانوس , اباژور , سايه بان , جاي سايه دار , اختلا ف جزءي , سايه رنگ , سايه دار کردن , سايه افکندن , تيره کردن , کم کردن , زير وبم کردن , ظل , سايه افکندن بر , رد پاي کسي را گرفتن , پنهان کردن
ظلفرهنگ فارسی عمید۱. سایه.۲. [قدیمی، مجاز] پناه؛ توجه؛ عنایت.⟨ ظل ظلیل: [قدیمی]۱. سایۀ دائم. Δ به طریق مبالغه گفته میشود.۲. [مجاز] لطف و حمایت بیشائبه.
ظللغتنامه دهخداظل . [ ظِل ل ] (ع اِ) سایه . فی ٔ. مقابل ضِخ ّ و آفتاب و برخی گفته اند ظل سایه ٔ اول روز است و فی ٔ سایه ٔ آخر روز. || پناه . کنف . ج ، ظِلال ، ظُلول ، اظلال ، اَظِلّة. (متن اللغة) : در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهره ٔ خورشیدوار تی
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ] (ع مص ) واداشتن از تصرف . (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء). بازداشتن از تصرف . حجر. منع از تصرف . || بازداشتن از حرکت . بازداشتن از رفتن . حظلان . (منتهی الارب ).
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ظَ ] (ع مص ) حظل بعیر؛ بسیار خوردن شتر حنظل را. || حظل نخلة؛ تباه شدن بن شاخه های نخل . || حظل شاة؛ لنگ شدن ومتغیراللون گشتن او از آماس پستان . (منتهی الارب ).
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ظِ ] (ع ص ) حظال . حظول . مقتر. آنکه بر اهل و عیال بنفقه شمار کند. آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. مرد سخت گیرنده با اهل خود. (منتهی الارب ). || اشتر که بسیار حنظل خورد. آن اشتر که حنظل خورد. (مهذب الاسماء). ج ، حَظالی ̍. || مرد غیور.
حمظللغتنامه دهخداحمظل . [ ح َ ظَ ] (ع اِ) به معنی حنظل است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به حنظل شود.