عاجز آمدنلغتنامه دهخداعاجز آمدن . [ ج ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) ناتوان ماندن . قادر نبودن . توانا نبودن : چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی . (تاریخ بیهقی ).آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدنددر حرب روز بدر بدو داد رایتش . <p
دوران تاریکDark Agesواژههای مصوب فرهنگستاندورههای بلافصل بعد از سقوط تمدنها یا زمانیکه مدارک باستانشناختی مربوط به آن، در مقایسه با ادوار پیشین، به دورهای از انحطاط اشاره دارد
قرون وسطیMedieval period, Middle Agesواژههای مصوب فرهنگستانفاصلۀ زمانی میان سالهای 500 تا 1500 میلادی در اروپا
حاجزلغتنامه دهخداحاجز. [ ج ِ ] (اِخ ) ابن عوف الازدی اللص . نام یکی ازشعرای عرب . رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 241 شود.
حاجزلغتنامه دهخداحاجز. [ ج ِ ] (اِخ ) ظاهراً تنگه ٔ جبل الطارق : «قال الحجاری فی موضع من کتابه ان طول الاندلس من الحاجز الی اشبونة الف میل و نیَّف ». ثم قال بعد کلام و مسافة الحاجز الذی بین بحر الزقاق والبحر المحیط اربعون میلا». رجوع به نفح الطیب ج 1 ص <span
حاجزلغتنامه دهخداحاجز. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حجز، درآینده میان دو چیز (منتهی الارب ). میانجی . میانه . حائل . حاجب . مانع. عائق . دیوار. (دستوراللغة). فصل . حجاز. برزخ : و جَعل بین البحرین حاجزا. (قرآن 61/27). آنچه برای دفع آ
قائم ریختنلغتنامه دهخداقائم ریختن . [ ءِ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از عاجز آمدن و جنگ ناکردن باشد. (برهان ).
زبون آمدنلغتنامه دهخدازبون آمدن . [ زَ م َ دَ ] (مص مرکب ) عاجز آمدن . ناتوان بودن . زبونی . عجز. ضعف : بد و نیک از ستاره چون آیدکه خود از نیک و بد زبون آید.نظامی .
فرس نهادنلغتنامه دهخدافرس نهادن . [ ف َ رَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب )کنایه از مغلوب شدن و عاجز آمدن . (برهان ). مرادف فرس افکندن . (آنندراج ). رجوع به فرس و فرس نهاده شود.
بقایم ریختنلغتنامه دهخدابقایم ریختن . [ ب ِ ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) بقایمی ریختن . عاجز شدن است . در بهار عجم . کنایه از جنگ ناکرده عاجز آمدن . (غیاث ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 244). کنایه از جنگ ناکرده عاجز آمدن . (آنندراج ). کنایه از عجز و زبونی و از اصطلاحات شطرنج است .
ارتکاکلغتنامه دهخداارتکاک . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) جنبیدن . لرزیدن . (منتهی الارب ). || مرتک گردیدن ، یعنی بلیغ نمودن و در وقت مخاصمه عاجز آمدن . || ارتکاک در امری ؛ شک کردن در کاری . || سخن آشفته گفتن که فهم نتوان کردن ، چنانکه مستی : سکران مرتک .
عاجزدیکشنری عربی به فارسیبيچاره , درمانده , فرومانده , ناگزير , زله , داراي ضعف قوه باء , ناتوان , اکار , عاجز , نا قابل , نالا يق , بيعرضه , محجور , نفهم
عاجزدیکشنری عربی به فارسینا مناسب , غير کافي , ناشايسته , بي کفايت , نالا يق , بي اعتبار , باطل , پوچ , نامعتبر , عليل , ناتوان , () ناتوان کردن , عليل کردن , باطل کردن
عاجزفرهنگ فارسی عمید۱. سست؛ ناتوان.۲. [مجاز] خسته؛ درمانده.۳. ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد.⟨ عاجز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ عاجز شدن: ◻︎ رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی: ۱۶۴).⟨ عاجز شدن (گشتن، گردیدن): (مصد
عاجزلغتنامه دهخداعاجز. [ ج ِ ] (ع ص ) سست و ناتوان . ج ،عواجز و عجزة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درمانده . ج ، عاجزون . (مهذب الاسماء) : روستائی زمین چو کردشیارگشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی .و قویترین سببی در کارها
معاجزلغتنامه دهخدامعاجز.[ م ُ ج ِ ] (ع ص ) عاجزکننده یا کینه دارنده و منه قوله تعالی والذین سعوا فی آیاتنا معاجزین ؛ ای یعاجزون الانبیاء و اولیاء اﷲ ای یقاتلونهم و یمانعونهم لیصیروهم الی العجز عن امراﷲ تعالی او معاندین مسابقین اوظانین انهم یعجزوننا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، معاجزون و
عاجزدیکشنری عربی به فارسیبيچاره , درمانده , فرومانده , ناگزير , زله , داراي ضعف قوه باء , ناتوان , اکار , عاجز , نا قابل , نالا يق , بيعرضه , محجور , نفهم
عاجزدیکشنری عربی به فارسینا مناسب , غير کافي , ناشايسته , بي کفايت , نالا يق , بي اعتبار , باطل , پوچ , نامعتبر , عليل , ناتوان , () ناتوان کردن , عليل کردن , باطل کردن
عاجزفرهنگ فارسی عمید۱. سست؛ ناتوان.۲. [مجاز] خسته؛ درمانده.۳. ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد.⟨ عاجز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ عاجز شدن: ◻︎ رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی: ۱۶۴).⟨ عاجز شدن (گشتن، گردیدن): (مصد
عاجزلغتنامه دهخداعاجز. [ ج ِ ] (ع ص ) سست و ناتوان . ج ،عواجز و عجزة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درمانده . ج ، عاجزون . (مهذب الاسماء) : روستائی زمین چو کردشیارگشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی .و قویترین سببی در کارها