حازملغتنامه دهخداحازم . [ زِ ] (اِخ ) محدث است . رجوع به سیرة عمربن عبدالعزیز ص 147 و 201 و 269 شود.
حاجملغتنامه دهخداحاجم . [ ج ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حجامت ، حجامت کننده . کشنده ٔ خون . حجامت چی . حجام .
حازملغتنامه دهخداحازم . [ زَ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بجلی کوفی . شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع ) آورده گوید وی ساکن بصره بود. و از او روایت داریم . (تنقیح المقال ج 1 ص 249).
حازملغتنامه دهخداحازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن ابی حازم . صحابی است . (منتهی الارب ). وی ملقب به احمسی است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249) (قاموس الاعلام ترکی ).
عازمفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که عزم و ارادۀ کاری میکند؛ قصدکننده بر انجام کاری.۲. آنکه قصد دارد به طرف جایی حرکت کند.
عازملغتنامه دهخداعازم . [ زِ ] (ع ص ) آهنگ کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || کوشش کننده . (ناظم الاطباء). کسی که اراده ٔ حتمی به انجام کاری کند. (فرهنگ نظام ).
عازمفرهنگ فارسی معین(زِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - قصد کننده ، اراده کننده ، کوشش کننده . 2 - در فارسی : مسافر، رونده .
عازمفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که عزم و ارادۀ کاری میکند؛ قصدکننده بر انجام کاری.۲. آنکه قصد دارد به طرف جایی حرکت کند.
عازملغتنامه دهخداعازم . [ زِ ] (ع ص ) آهنگ کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || کوشش کننده . (ناظم الاطباء). کسی که اراده ٔ حتمی به انجام کاری کند. (فرهنگ نظام ).
عازمفرهنگ فارسی معین(زِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - قصد کننده ، اراده کننده ، کوشش کننده . 2 - در فارسی : مسافر، رونده .