عاقل عاقللغتنامه دهخداعاقل عاقل . [ ق ِ ل ِ ق ِ ] (ص مرکب ) خردمند کامل عیار. تمام عاقل . عاقل که از قانون خرد بهیچوجه یکسو نشود : خاقانی از این راه دورنگی بکران باش یا عاقل عاقل زی یا غافل غافل .خاقانی .
حاقللغتنامه دهخداحاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) یکی از قراء جبل لبنان است . حاقلانی بدانجا منسوب است . رجوع به حاقلانی شود.
هاقللغتنامه دهخداهاقل . [ ق ِ ] (ع اِ) موش نر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الذکر من الفار. (اقرب الموارد).
ارتینواژهنامه آزاد عاقل و زیرک، نام پهلوان نامدار ایرانی در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی که در تیراندازی بسیار توانا بوده است
زودهشیارلغتنامه دهخدازودهشیار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) عاقل و زیرک و دانا. (آنندراج ). خردمند و چست و چالاک و بابصیرت . (ناظم الاطباء).
متدافیلغتنامه دهخدامتدافی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) شتری که گشاده رود از گرانباری . (آنندراج ). ستوری که از سنگینی بار متزلزل باشد. (ناظم الاطباء). || عاقل و زیرک . || به نوبت گیرنده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به متدافی شود.
مصلحت گزارلغتنامه دهخدامصلحت گزار. [ م َ ل َ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) خیراندیش . صلاح اندیش . || عاقل و زیرک و هوشیار. || کارگزار. (ناظم الاطباء). مباشر. || مشاور. مستشار. رایزن . (از یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح سیاسی در دولت عثمانی ) کاردار سفارت .
درون سنجلغتنامه دهخدادرون سنج . [ دَ س َ ] (ص مرکب )عاقل و زیرک . || غازی ؛ یعنی آنکه برای پیشرفت دین جنگ می کند. (ناظم الاطباء). || کنایه از صاحب مجاهده و اهل دل . (آنندراج ) : به میزان درون سنجان بسنج این نکته پس بنگرکه دردافشان کنی بهتر بود یا راحت افسانش .<
عاقللغتنامه دهخداعاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) ابن کلبی گوید کوهی است که حارث بن آکل المرار جد امری ءالقیس بدان ساکن بود. (معجم البلدان ).
عاقللغتنامه دهخداعاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 35هزارگزی جنوب باختری میانه و 35هزارگزی راه شوسه ٔ تبریز و میانه و 20هزارگزی راه آهن میانه - م
معاقللغتنامه دهخدامعاقل . [ م َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ مَعقِل . (ناظم الاطباء). جاهای پناه و قلعه ها. (آنندراج ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). پناهگاهها : قلاع و معاقل آن اطراف که در هیچ ایام ، اعلام اسلاف بدان نرسیده بوده ... مستخلص و مستصفی کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class
تعاقللغتنامه دهخداتعاقل . [ ت َ ق ُ ] (ع مص ) خردمندی نمودن بی خردمندی . (زوزنی ) (از اقرب الموارد). خردمندی نمودن بی خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دیت را میان همدیگر قسمت نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).