عتهلغتنامه دهخداعته . [ ع َ / ع ُت ْه ْ ] (ع مص ) سبک عقل شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || کم عقل شدن . (منتهی الارب ). || فاقد خرد گشتن . (اقرب الموارد). || مدهوش گشتن . (منتهی الارب ). و گفته اند مدهوش شدن از جز دیوانگی . (اقرب الموارد). معتوه شدن .
حطةلغتنامه دهخداحطة. [ ح ِطْ طَ ] (ع اِ) درخواست کمی چیزی . (منتهی الارب ). کلمه ای که بگفتن آن گناه از گوینده بردارند. کلمه ای که بگفتن آن گناه از بنده فرونهند. (مهذب الاسماء). و معنی آن حط عنا ذنوبنا یا اوزارنا باشد. (منتهی الارب ). || بعضی گفته اند، حطه کلمه ٔ شهادت است یعنی کلمه ٔ لا اله
حطیئةلغتنامه دهخداحطیئة. [ ح ُ طَ ءَ ] (اِخ )جرول بن اوس بن مالک عیسی ، مکنی به ابی ملیکة. شاعری مخضرمی از قبیله ٔ قیس . متوفی به سال 30 هَ . ق . او رادیوانی است . و ابن الندیم گوید: دیوان او را ابوسعیدسکری و نیز اصعمی و هم ابوعمرو شیبانی و باز طوسی وابن السکی
دلشدگیلغتنامه دهخدادلشدگی . [ دِ ش ُ دَ /دِ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلشده . غمزدگی . پریشانی و اضطراب . || عاشقی . عشق : مردمان گویند این دلشدگی چیست بر اواین قضائی است بر این سر که ندانم چه قضاست . فرخی
ابوالفضللغتنامه دهخداابوالفضل . [ اَ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) ابن یامین . طبیبی یهودی معروف به شریطی . از مردم حلب . آنگاه که شرف الدین طوسی عالم علوم ریاضی وسایر اصول حکمت بحلب شد و بدانجا اقامت گزید ابوالفضل تلمذ او گزید و از وی قسمی از علوم متداوله ٔ قوم فراگرفت و از آنجمله در عدد و زیج و تسییر موال
تاج الکتابلغتنامه دهخداتاج الکتاب .[ جُل ْ ک ُت تا ] (اِخ ) (سید...) ظهیرالدین سرخسی . عوفی در ترجمه ٔ احوال وی آرد: السید الاجل ظهیرالدین تاج الکتاب السرخسی رحمةاﷲ علیه . کان سیادت و جان سعادت بر آسمان علوم ماه تابان و بر فلک علو خورشید رخشان مدتها دیوان انشاء سلطان شهید برسم او بود منشآت او مقبول
ابوالهیثملغتنامه دهخداابوالهیثم . [ اَ بُل ْ هََ ث َ ] (اِخ ) خالدبن یزید کاتب خراسانی . اصل او از خراسان و منشاء وی بغداد است . او در اول کاتب جیش بود سپس محمدبن عبدالملک زیات وزیرعمل بعض ثغور داد. و او را با ابوتمام طائی مهاجات و مشاعرات است . و گویند وقتی در راهی آواز مغنیه ای بشنید که می سرود:
دوساعتهلغتنامه دهخدادوساعته . [ دُ ع َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) (دو + ساعت + های مختفی ) آن مقدار از فاصله و مسافت که در مدت دو ساعت توان پیمود: من راه دوساعته رابا اتومبیل در ربع ساعت پیمودم . (یادداشت مؤلف ).
چهارساعتهلغتنامه دهخداچهارساعته . [ چ َ / چ ِ ع َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) به مدت چهار ساعت . زمانی به اندازه ٔ چهار ساعت : تمام راه را چهارساعته رفت . این همه راه را چهارساعته آمد!
متعتهلغتنامه دهخدامتعته . [ م ُ ت َ ع َت ْ ت ِه ْ ] (ع ص ) خویشتن را نادان نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که خویشتن را نادان و یا دیوانه نمایاند و پریشان و شوریده و محروم از عقل . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعته شود.
یک ساعتهلغتنامه دهخدایک ساعته . [ ی َ / ی ِ ع َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) در مدت یک ساعت . در مدتی معادل یک ساعت . در همان یک ساعت . در زمان اندک : پلنگ گفت اگر مراهزار جان باشد فدای یک ساعته رضا و فراغ ملک دا
معتهلغتنامه دهخدامعته . [ م ُ ع َت ْ ت َه ْ ] (ع ص ) دانا و زیرک معتدل خلقت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیوانه ٔ مضطرب خلقت از لغات اضداد است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).