عرقوب الاسدلغتنامه دهخداعرقوب الاسد. [ ع ُ بُل ْ اَ س َ ] (اِخ ) بقار. برد. صیاح . عوا. عواء. (یادداشت مرحوم دهخدا). صورتی است از فلک . رجوع به عواء و بقار شود.
عرقوبدیکشنری عربی به فارسیگياهان پنيرک , شاهدانه صحرايي , ختمي , پس زانو , پي بردن , لنگ کردن , اذيت کردن , ران خوک
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) از ایام و جنگهای عرب است . (از معجم البلدان ).
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (ع اِ) پی سطبر پاشنه ٔ مردم . (منتهی الارب ). پی پاشنه . (دهار).پی ستبر در بالای پاشنه ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). عصبی است غلیظ و موتّر در بالای عقب و پاشنه ٔ انسان . (از اقرب الموارد). عصب ضخیم بالای پاشنه ٔ پا. (فرهنگ فارسی معین ). ج ، عَراقیب . (اقرب الموارد)
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) ابن صخر، یا عرقوب بن معبدبن اسد. ازعمالقه است و او کاذب ترین مردم زمان خود بود و در اِخلاف وعده بدو مثل زنند. (از منتهی الارب ). از اعراب جاهلی بود و در خلف وعده به وی مثل زنند. نسب او را ابن سعدبن زید مناةبن تمیم گفته اند. و برخی وی را ازاوس و خزرج دان
طاردة البردلغتنامه دهخداطاردة البرد. [ رِ دَ تُل ْ ب َ ] (اِخ ) (فلک ) عُرقوب الاسد. عوّا. عوا. صیّاح . بقّار.
صیاحلغتنامه دهخداصیاح . [ص َی ْ یا ] (اِخ ) از ستارگان ، و از ثوابت و از صور شمالی است . حارس الشمال . راعی الشاء. عرقوب الاسد. طاردةالبرد. درک الاسد. بقار. گاوچران . رجوع به ثوابت شود.
بقارلغتنامه دهخدابقار. [ ب َق ْ قا ] (ع اِ) یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اول
عواءلغتنامه دهخداعواء. [ ع َوْ وا ] (ع ص ، اِ) سگ . (از اقرب الموارد). || سگ بابانگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سگی که بانگ و فریادبسیار کند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). || مقعد و کون و بن مردم . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). اِست . (اقرب الموارد). || ش
عرقوبدیکشنری عربی به فارسیگياهان پنيرک , شاهدانه صحرايي , ختمي , پس زانو , پي بردن , لنگ کردن , اذيت کردن , ران خوک
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) از ایام و جنگهای عرب است . (از معجم البلدان ).
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (ع اِ) پی سطبر پاشنه ٔ مردم . (منتهی الارب ). پی پاشنه . (دهار).پی ستبر در بالای پاشنه ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). عصبی است غلیظ و موتّر در بالای عقب و پاشنه ٔ انسان . (از اقرب الموارد). عصب ضخیم بالای پاشنه ٔ پا. (فرهنگ فارسی معین ). ج ، عَراقیب . (اقرب الموارد)
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) ابن صخر، یا عرقوب بن معبدبن اسد. ازعمالقه است و او کاذب ترین مردم زمان خود بود و در اِخلاف وعده بدو مثل زنند. (از منتهی الارب ). از اعراب جاهلی بود و در خلف وعده به وی مثل زنند. نسب او را ابن سعدبن زید مناةبن تمیم گفته اند. و برخی وی را ازاوس و خزرج دان
عرقوبدیکشنری عربی به فارسیگياهان پنيرک , شاهدانه صحرايي , ختمي , پس زانو , پي بردن , لنگ کردن , اذيت کردن , ران خوک
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) از ایام و جنگهای عرب است . (از معجم البلدان ).
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (ع اِ) پی سطبر پاشنه ٔ مردم . (منتهی الارب ). پی پاشنه . (دهار).پی ستبر در بالای پاشنه ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). عصبی است غلیظ و موتّر در بالای عقب و پاشنه ٔ انسان . (از اقرب الموارد). عصب ضخیم بالای پاشنه ٔ پا. (فرهنگ فارسی معین ). ج ، عَراقیب . (اقرب الموارد)
عرقوبلغتنامه دهخداعرقوب . [ ع ُ ] (اِخ ) ابن صخر، یا عرقوب بن معبدبن اسد. ازعمالقه است و او کاذب ترین مردم زمان خود بود و در اِخلاف وعده بدو مثل زنند. (از منتهی الارب ). از اعراب جاهلی بود و در خلف وعده به وی مثل زنند. نسب او را ابن سعدبن زید مناةبن تمیم گفته اند. و برخی وی را ازاوس و خزرج دان