حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی ). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان ).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع اِ) روزگار. دهر. (منتهی الارب ). زمانه . زمانه ٔ دراز. ج ، اَحْرُس . اَحراس . (مهذب الاسماء) : هر دو را ضم کن و خطی بفرست تا برآسایم از گرانی حرس .سوزنی .
عریسلغتنامه دهخداعریس . [ ع َ ] (ع اِ) عروس . (ناظم الاطباء). رجوع به عروس شود. || واحد عُرس ، به معنی ریسمانها. (از اقرب الموارد).
عریسلغتنامه دهخداعریس . [ ع ِرْ ری ] (ع اِ) خوابگاه شیر. (منتهی الارب ). مأوای شیر و اسد. (از اقرب الموارد). کنام شیر. عریسة. و رجوع به عریسة شود.
تعریسلغتنامه دهخداتعریس . [ ت َ ] (اِخ ) لیلةالتعریس ؛ شبی که آن حضرت در آن بخواب رفتند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اللیلةالتی نام فیها الرسول . (اقرب الموارد) : مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت شد نمازش از شب تعریس فوت .مولوی .
تعریسلغتنامه دهخداتعریس . [ ت َ ] (ع مص ) تعویه . (تاج المصادر بیهقی ). در آخر شب فرود آمدن ، هذا اکثر بخلاف اعراس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || ستون قرار دادن خانه را. (از اقرب الموارد).
عریسلغتنامه دهخداعریس . [ ع َ ] (ع اِ) عروس . (ناظم الاطباء). رجوع به عروس شود. || واحد عُرس ، به معنی ریسمانها. (از اقرب الموارد).